Instagram

چهارشنبه، آذر ۲

.

روزهایی در زندگی من پیش آمده اند که در آنها موسیقی کلاسیک در جریان است. تنها چیزی که این روزها گوش من به دنبالش است ، همین است . و من این روزها را حتی اگر از پس اندوه باشند یا چیزی سهمگین تر ، دوست دارم. این موسیقی عشق را در من گسترش می دهد. و تنش ام را در برخورد با دنیای بیرون کم می کند. گرچه حس می کنم هر لحظه از دنیای بیرون دورتر و دورتر شده ام. می توانم با گوش دادن چندین و چند باره ی کنسورتو 4 ویولن ویوالدی ، همه ی زخم های ایجاد شده را به فراموشی بفرستم.
زندگی با پدر و مادر کمی خسته ام کرده است. درس زیاد گرفته ام. هزار تئوری به تئوری های پرورشی ارتباطی ام اضافه شده. کارهایی که کرده اند و من فهمیده ام نباید انجام داد. شده اند این روزها مدل ِ عذاب. مثل پریود شده اند. گاهی خوبند و گاهی سر چیزهایی که به خنده ام می اندازد با هم جر و بحث می کنند. دلم برایشان می سوزد. برای همه ی آنهایی که عشق را خودشان با دست های خودشان به درک میفرستند.
از اینجا بدم می آید. بارها گفته ام. از چیزی به نام فرهنگ که در من از بچگی ریشه دوانده بیزارم و چون بیماری نا علاج بهش نگاه می کنم. فرهنگی که به من نیاموخته چطور با آدمها ارتباط برقرار کنم حرف های دلم را بزنم و لبخند های بی پروا داشته باشم. فرهنگی که از بس بهش نازیده اند ، شده یک بچه ی لوس ِ پرورش نیافته. چیزهای آسان را برای ادمها سخت کرده و چیزهای کوچک را بسیار بزرگ نشان داده و در مقابل اش آنچه بزرگ می باید باشد را بی ارزش کرده است. باید یک آی پاد نانو بخرم. باید با من باشد. هر لحظه. موسیقی دارد لرزش همیشگی ِ دست های مرا می گیرد. این یعنی خوب.







شنبه، آبان ۲۸

.

دیشب توی خواب و بیداری ِ بعد از رفتن او ، داشتم این نوشته را توی ذهنم می گفتم. و نمی دانم چرا هیچ وقت دفترچه ای کنار دستم نمی گذارم نیمه شب ها وقتی ذهنم دارد این طوری از خودش کلمه بیرون می دهد. شاید بخاطر یقین تخماتیکی است که به خودم دارم. فکر می کنم صبح که بیدار شوم همه ی آن کلمه ها درست سر جایشان نشسته اند و هیچ کدام ذهنم را ترک نگفته اند. می دانم که کلمه ها دست به دست هم داده بودند که واژه ی رفتن را در ذهنم اجباری تر کنند. از پیش.
ترک خاکی که درش هستم حالا رنگ و بوی مهم تری به خودش گرفته است. دلم اینجا را نمی خواهد. و این مهم ترین دلیل برای زندگی کردن ِ یک آدم است. دلم می خواهد درست شوم. درست شدن برای من یعنی کم کردن موقتی کلی از جایگزین های زندگی برای رسیدن به هدف اصلی. یعنی خرید کردن را بگذارم کنار که پولش را پس انداز کنم که درس بخوانم. یک دنیا بیشتر از آن چیزی که الان هست. که بنویسم. زیاد. و برقصم زیاد.
هربار او دارد می رود دنبال کارش به شهر دیگری، توانم برای تحمل این شهر هزار بار کمتر می شود.آرزوی بزرگم شده این که قبل از مردنم زندگی که می خواهم را در جایی دیگر به دور از استرس و نفرتی که اینجا دارم تجربه کنم.

یکشنبه، آبان ۲۲

.


قبل ها فکر می کردم یک چیزی ام هست که قهوه می خورم و مثل آدم های درست و حسابی خواب از سرم نمی پرد که بدتر، خوابم می گیرد در حد ِ مرگ. امشب یک تئوری دیگر به " یک چیزی ام هست " اضافه شده. یک آلپرازولام داده ام بالا و ساعت از چهار صبح گذشته و من هنوز بیدارم. به نظرم باید از خر شیطان پیاده می شدم و به جای قرص ِ خواب ، همان قهوه ی کوفتی را سرو می کردم. صندلی کامپیوتر را چسباندم به تخت. از پشت. و تبلت را تکیه دادم بهش و ساعت ها تی وی شو نگاه کردم و همچنان خوابم نگرفته است. منتظرم آقای او از اتوبوسی که ده ساعت است واژه ی رسیدن را کش داده است پیاده شود بنشیند توی ماشین و .... منتظرم آقای او یکهو در اتاق را باز کند و چمدانش را همان وسط رها کرده من را سخت در آغوش بگیرد. درست وسط اتاق. کمی آنطرفتر از چمدانش. آن وقت خوابم می گیرد. سرم را می گذارم روی سینه اش و تا صبح می خوابم. مثل ِ خرس.
بعد از ظهر توی درمانگاه ِ سفید رنگ با زنجیر های اویخته از سقف ، روی تختی که اصلا راحت نبود دراز کشیده بودم و خنکی آزاردهنده ای توی تنم پیچیده بود. دلم می خواست سوزن سِرم را از دستم بکشم بیرون و بخزم زیر ِ گرم ترین لحاف ِ دنیا.هی چشم ها را می بستم و ده ثانیه می شمردم. بازشان می کردم و چشم می دوختم به سِرمی که نمی دانم چرا اینقدر آهسته پیش می رفت. آنجا فکر کردم و دیدم بزرگترین آرزویم تمام شدن ِ این سِرم و برگشتن به تخت گرم و نرمم است. حالا از وقتی برگشته ام خانه و چپیده ام توی اتاقم ، تنها آرزویم شده رسیدن ِ آقای او به شهری که دوستش نداشته ، ندارم و نخواهم داشت.
خواستم بگویم آروزهای آدم هایی که " یک چیزی شان هست " به همین تخمی از این شاخه به آن شاخه می پرند.  






یکشنبه، آبان ۱۵

از تراس ِ خانه !


تهران بدون تئاتر برای من معنا ندارد. برای من که از شهرستان می آیم . از شهری مذهبی اما بزرگ با تئاتر خانه هایی خاموش. تهران برای من یعنی کوچه پس کوچه هایی که در آنها می شود  مأوا گرفت و قهوه های ترک ِ بی نظیر خورد. خیابان هایی که می شود به شوق دیدن نمایشی یا فیلمی در فضایی فرهنگی و آرام ،ساعت ها پشت ِ ترافیک اش ماند و خسته نشد. تهران ِ بدون تئاتر برای من مثل مشهد است بدون ِ اتاقم.

و نه تنها این . آدم ها هم هستند. آدم هایی که دوستشان داشته ام . بسیار.  تهران همیشه ما را به هم متصل کرده است. اینبار ماندنم کوتاه است. بخاطر شروع ِ ترم جدید در آموزشگاه مجبور به بازگشتنم. در آخرین روز ِ اقامتم، در جمعه ای خوش آب و هوا ، می رویم تئاتر شهر که آدم هایی که دوست داریم را ببینیم و " تراس " را. اثری از ژان کلود ِ فرانسوی.

" تراس " از آن نمایشنامه هایی است که باید خواند. و شاید دید. " تراس " یک داستان ِ اجتماعی کمدی ِ بسیار بلند است. و تک پرده بودنش این بلندی را به چشم همه ی تماشاگرانش می آورد. بازی ها قوی بودند. شاید اگر تک تک بازیگر ها را زیر ذره بین می گذاشتی نمی توانستی اشکالی درشان پیدا کنی. اما یک جای کار می لنگید. توی سالن هی فکر کردم آن گوشه ای را پیدا کنم که این نمایش را به چشم ِ من ، از یک اجرای بی نظیر به یک اجرای خوب ، تغییر  داده است.
اجرا از نظر من و دیدی که به قرن ِ حاضر دارم ، زیادی واقع گرا است. حرکات ِ تئاتری نمایشی درش کم است. باز از نظر ِ من ، نمایشی تر بودن ِ شخصیت ها به طولانی بودن اجرا کمک می کرد . تئاتر را برای خاص بودن ِ دنیایش دوست دارم. برای چارچوب هایی که درش شکسته می شود. برای رنگ و لعابی که دارد و تلویزیون و سینما معمولا ندارند. و این اجرا برای من  و همسرم مثل ِ یک فیلم ِ تلویزیونی بود بیشتر ، تا یک تئاتر.
دکور ِ صحنه بسیار زیبا طراحی شده بود و البته تاکید ِ زیادی بر واقع گرایی داشت. برای من ، شخصا ، کارهای سورئال لذت بخش ترند. اواسط ِ اجرا گربه ی کوچک ِ سفید رنگی وارد سالن شد و خودش را به صحنه رساند. شاید حضور ِ ناگهانی این گربه تنها بخش ِ غیر ِ منتظره ی این نمایش بود.

و حالا برگشته ام. سه روز خودم را به شارژ زده و باز برگشته ام به شهری که دوستش ندارم. پـــــــــــــــوف !