Instagram
‏نمایش پست‌ها با برچسب تا پخته شود خامی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تا پخته شود خامی. نمایش همه پست‌ها

جمعه، شهریور ۵

بازگشت به این ورطه



خانه مان یک راهرو بود که به حیاط می رسید. تمام راهرو را شیشه های رنگی پوشانده بود. از آن هایی که توی خانه های قدیمی بود و بعدتر فکر کردند مدرنیته یعنی این شیشه رنگی ها حذف شوند. من عاشق بازتاب نور توی آن شیشه ها بودم. رنگ هایی که عشق بازی نور و شیشه می ساخت دیوانه ام می کرد. گاهی ظهرها لم می دادم جلوی همین شیشه ها و به حرکت ملایمِ نور نگاه می کردم. یک روز تمام عروسک هایم را از این طرف و آن طرف جمع کردم بردم گذاشتم توی راهرو. و اینطوری راهرو شد قلمروی من. راهروی کوچک برای منِ کوچک، بزرگ بود و بهتر از هرچیز دیوارهاش شیشه های رنگی بودند. امروز فهمیدم تمام این سال ها که با شور توی پینترست چرخیدم هم دنبال تصاویری بوده ام که قلمروی من باشند. یعنی تصورِ مدامِ خودم توی آن مکان ها. به مجتبا گفتم اگر اینجا برای من کافی بود اینقدر دنبال تماشای سرزمین های دیگر نبودم. مجتبا گفت اولین پله تماشا. 




دوشنبه، اردیبهشت ۶

تصادفی



از جایی به بعد همه اش فکر و خیال بود. هر روز خبری بود. هر روز چیزی بود که شوکه ات کند. که فکر کنی دیروزی قابل تحمل تر بوده. همان روزهایی که تلویزیون را جمع کردیم حس کردم بار سنگینی از خبرهای تلخ هم از کله ام پاک خواهد شد. نشد اما. آدم پشت کردن به آنچه دور و برم اتفاق می افتاد نبودم. وسواسی عجیب توی کله ام بود که باید بدانی در شهر چه اتفاق هایی افتاده. باید از ریز و درشت مسائل باخبر باشی. بعد کم کم خواندن تیترهای روزانه ی بی بی سی را حذف کردم. اخبار داشت گوشه های تیزی وارد آرامش ایزوله ای که برای خودم و او ساخته بودم می کرد. خواندن اخبار موکول شد به هر سه روز یک بار. 

توییتر را هم هر دو روز یک بار چک کردم. فیس بوک را ول کردم به امان خدا اینقدر که از تحلیل های لمپن هاش خسته بودم. چسبیدم به اینستاگرام که درمان زخم های جهان سومی ام بود. چسبیدم بهش چون می توانستم رنگ ها را ببینم و مست تصاویر شوم و شروع کنم به ثبت لحظه های زندگی خودم. زندگی که بین چهار دیوار ایزوله شده ی فکری ساخته بودیم و باید هر شب دم درش نگهبانی می دادیم که کلیدش دست دیوهای ماجرا نیفتد. 
هر روز اما خبری بود و باید انتخاب می کردم. که کله ام توی برف ها باشد یا به تماشا مشغول شوم. بهش گفتم جهان سوم ادامه ی شوکه کننده ی عذاب آوری است که توی سیاهچاله ای بی در و پیکر افتاده. همه اخبارش را می خوانند و می دانند و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمی آید. 

بعد دیدم اخباری که زنگ خطر " از ماست که بر ماست " را توی گوشم می نواختند بیشتر از بقیه هولناکند. دیدم اینکه نفهمی بچه ی هفده ساله ات خشونت درونی دارد و از بیماری روحی رنج می برد، خیلی دردناکتر از باقی ماجراست. شبیه املی که روی پشت بام می نشست و تعداد زوج هایی که در حال معاشقه بودند را می شمرد ، هر شب می نشستم آنجا و تعداد آدم هایی را می شمردم که بی مسئولیتی تا گردن شان بالا آمده بود. 

از جایی به بعد ، همان جایی که از دل تاریکی می آمدی به دامان نور و کم کم چشم باز می کردی به دنیای اطرافت ، همه اش فکر و خیال بود. چرا اینجا به دنیا آمده بودم ؟

جمعه، فروردین ۶

که سال نو شده بود


همه چیز از ورود آدم های اشتباهی به زندگی آدمیزاد شروع می شود. از نقطه ی آغاز رابطه ای که نباید شکل می گرفته. که می دانستی اشتباه است و شکل دادیش. سال پیش من ، سال بر چیدن رابطه های اشتباه بود. دوری کردن از همه ی کسانی که به نوعی آزارم داده بودند . یک جا ، وسط زندگی می ایستی ، می بینی چقدر از خود واقعی ات دور شده ای. می گردی دنبالش و هرچه چشم می گردانی ، نیست. لعنتی آنقدر دور شده است که حالا حالا ها هر چه بدوی نخواهی رسید. آنجاست که مرور خاطره هات به کمکت می آیند. اگر بافتن قصه های زندگی به هم را بلد باشی ، شکافتنش را هم بلدی .  رج به رج باز می کنی و می رسی به سر نخ. به نقطه ای که یک جمع اشتباه ، یک جمع که از هیچ سو به تو نمی خورده تو را از مسیری که قرار بود درش بیفتی دور کرده است. اگر دل کندن بدانی ، می روی. سال پیش از همه ی سال ها کمتر خواندم و بیشتر حرف زدم. توی جمع های اشتباهی. حرف های مفت. تمام شد. بزرگ ترین زمزمه ی تحویل سال ام بازگشت به کتاب ها بود و مهاجرت از نقطه های بی نور.


*

کاش به اینجا هم بر گردم.

جمعه، شهریور ۶

Do you often take it personally ?



تمام ِ امروز داشتم فکر می کردم چند بار در هفته Take it personally را صرف می کنیم ؟ چهار ماه است تلاشم را گذاشته ام که کمتر از چیزهایی که مستقیما به من ربطی ندارند، ناراحت شوم. آن وسط ها چند بار از دستم در رفته است و مثلا ناراحت شده ام که چرا فلان آدم درباره ی بهمان کتاب بد گفته است . بعدتر فکر کرده ام که مگر من وکیل حقوق بگیر آن نویسنده ام که رگ غیرتم برایش باد کرده است. ماجرا برای خودم از جایی شروع شد که دیدم مرز بین حس ها کمرنگ شده است. مثلا نمی فهمیدم کجا به من توهین شده و لازم است برای ثابت کردن ِ احترامی که برای خودم قائلم روبروی حرفی بایستم و کجا باید رد شوم. به سادگی. اگر کسی بگوید فلان موسسه افتضاح است و شما کارمند آن موسسه باشید و بهتان بر بخورد، دچار ناراحتی بیجا شده اید. او به شما توهین نکرده است. از سر تجربه ی شخصی اش و یا دید اشتباهی که ممکن است به مسائل داشته باشد دارد سیستمی را زیر سوال می برد که شما برای بخشی از آن کار می کنید. یکی دو روز پیش Hosein Vi عزیز نوشته بود خاک بر سر اندروید و IOS خوب است و فلان. یک لحظه موقع خواندن عصبانی شدم. خنده دار است ، نه ؟ بخاطر کاربر اندروید بودن، حس کرده بودم کسی دارد به من توهین می کند. بعد لپتاپ را بستم و نشستم توی ذهنم چارت کشیدم. دلایل عصبانیتم را بررسی کردم و به خودم گفتم بیخود و بیجا ناراحت شده ای. آن ته را گشتم و دیدم نه به اندروید حس خاصی دارم نه از آی او اس متنفرم. یکی انتخاب من بوده است و آن یکی می تواند انتخاب صدها نفر دیگر باشد. این یک مثال کوچک بی اهمیت بود اما من دارم سختگیرانه پیش می روم. بعد از چهارماه، حالا کمتر از پیش گله مند کسی هستم . جایی که باید بایستم و جواب کسی را بدهم را بهتر تشخیص می دهم از جایی که باید رد شوم. توی همین ماه اخیر، تعدادی از خوانندگان مطالبم، از من عصبانی شدند که از حقوق هم جنس گرایان دفاع کرده ام. کاری ندارم که عصبانیت شان از انتخاب شخصی آدم ها چقدر ریشه در خشم ها و مشکلات کودکی شان دارد، انگشت اشاره ام فعلا به سمت خودم است. از تمام پیام های تندی که دریافت کردم، فقط به یکی شان پاسخ دادم. روبروی یکی ایستادم و از پیام های دیگر رد شدم. آن یکی را پاسخ دادم که مستقیما از من راجع به زندگی تخت خوابی ام پرسیده بود. فکر کردم و دیدم با منطق ِ امروزم، این سوال شخصی و توهین آمیز است و مهم تر از همه به سمت من نشانه رفته است. طرف را شیرفهم کردم که بی ادب است و آداب اجتماعی نمی داند. باقی را اما با عصبانیت شان تنها گذاشتم. آن ها از من دلخور نبودند. از من اگر می پرسید از هوموسکشوال ها هم دلخور نبودند (گرچه فکر می کردند هستند ).خشم شان از جایی دیگر می آمد. دلم برایشان سوخت که خشم های بی نشان دارند. وقتی ندانی واقعا از چه چیزی عصبانی شده ای محال است بتوانی ازش رد شوی و ماندن توی خشم، روح آدم را می خورد .


پنجشنبه، شهریور ۵

من کدامین خرم ؟




آدم ندانسته خیلی کارها می کند. می بیند عاشق ادبیات است و از زبان انگلیسی هم خوشش می آید، می رود کارشناسی ادبیات انگلیسی می خواند. بعد همان ترمِ سه و چهار می فهمد ادبیات چقدر خوب است و رشته ای به این نام چقدر متفاوت از کلمه ی خوب. برای اولین بار می بیند استادهایی هستند که فکر می کنند ادبیات یعنی کتاب نورتون خواندن. یعنی پرستیژِ کلمه های تاریخ انقضا یافته ی نمایشنامه های عصرِ حجر.  یک بار توی عمر شریف شان ننوشته اند. درست و حسابی هم نخوانده اند. از ادبیات معاصر دنیا بی خبرند. نمی دانند این روزها نویسنده ها در حال بدعت گذاریِ کدام سبک و سیاق اند. سیستم، همان سیستم پوسیده ی مدرسه است. بچه ها مدام در نمایشِ استرس و بزرگ نمایی زندگی مسخره ی درسی شان و اساتید در حال رفت و آمدِ بی ثمر به کلاس ها. بعد آدمی عین من که عاشق زبان انگلیسی است چون تنها زبانی است که توانسته باهاش حرف زدن به معنی ارتباط برقرار کردن را بیاموزد، و عاشق ادبیات است چون واقعی است و موسیقی حال و روز ذنیاست، حالش از خواندن کلمه های غیر واقعی و پر از افاده ی شکسپیرها به هم می خورد. روز فارغ التحصیلی بچه ها قرار می گذارند یک ساعت زودتر دانشگاه باشند که کلاه هایشان را پرت کنند هوا و عکس بگیرند. من نمی روم. خوشحالم که تمام شده. فکر می کنم حالا وقتش را دارم برگردم سروقت کتاب های واقعی. سر وقت ادبیات روز ژاپن و فرانسه. بوبن بخوانم و کوندرا و موراکامی و کلیما. هرروز هم لازم نیست راه بیفتم سمت ساختمانی که ورودی اش شبیه زندان است و هر از گاهی یک زن چادری بی ادب به خودش اجازه می دهد انگشت کند توی پرایوسی ات.
بعد می روم فوق می خوانم. چرا؟ محیط دانشگاه ها تغییر کرده؟ خیر. حراست بی پدر و مادرِ دم در دانشگاه را برداشته اند و کسی از همان ابتدای در یادآور زیستنت در مملکت زوری با قوانین زوری نمی شود؟ خیر. بچه ها با سوادتر و آگاه ترند؟ خیر. خریت تمامی ندارد..
حالا این روزها که رسیده ام به پایان نامه، هر از گاهی پدر پشت تلفن می پرسد کی شروع می کنی برای دکترا خواندن؟ بعد به جای اینکه بگویم گورِ پدر دکترا و گور پدر دانشگاه های در پیت این مملکت و ذهن های بسته ی دانشجوهاو گور پدر ِ اداره های آموزش که از دم بی ادب ترین ها را استخدام می کنند و فلان و فلان، می گویم به زودی پدر جان. به زودی.



جمعه، مرداد ۹

از آدم ها



می دانید قشنگی شکست در رابطه چیست؟ رابطه از هرنوعی حالا. چه دوستانه چه عاشقانه. قشنگی اش دوره ای است که نقاهتت را گذراندی و حالا آماده ای برای کشف آدم های نو. و بعد یکی از همان روزها یکی از همان کشف ها آنچنان درست و حسابی و کامل است که با خودت فکر می کنی مهم نیست چقدر طول بکشد. مهم اینست که اتفاق افتاده است. بعد می فهمی دیگر طول رابطه ها برایت مهم نیستند و قرار نیست شکست ها را انکار کنی. اتفاق افتادن رابطه ها مهم اند. بعد با خودت فکر می کنی این یعنی بزرگتر شده ای.

شنبه، آذر ۲۲

من طور بودن



افسارها را به دست می گیرم و نود درصد اوقات از پس کنترل اوضاع بر می آیم. غیر از میل درونی ام که شبیه به اعتیاد شده است و مرا وادار به کنترل شرایط خاص می کند ، انگار باقی افراد دور و برم هم پذیرفته اند باید بعضی امور را به من بیچاره واگذار کرده کنار رفته نفس راحت بکشند. برای مثال امروز برادرم زنگ زده و چون با مشکلی روبرو شده که خاطرش را زخمی کرده است میل به در میان گذاشتنش با من را دارد. البته که سرزنشش نمی کنم. شاید کمتر کسی به اندازه ی من بتواند مادر و پدر را تحت تاثیر کاری قرار دهد. از این زاویه اگر نگاه کنیم برادرم به آدم درستی زنگ زده است. آرامش می کنم و می گویم خودش را اذیت نکند. وقتی خودشان میل به درست کردن اوضاع ندارند چرا ما باید اینطور نگرانی کنیم ؟ بعد که گوشی را می گذارم ، اما توی ذهنم نقشه عملی کار را می ریزم. دفعه ی بعد که بروم مشهد ، صحبتی با فلانی خواهم داشت و سعی می کنم شرایط را سامان بخشم.
سامان بخشیدن اوضاع به همین نقطه ختم نمی شود. پارتنر را با زور و تظاهر به عصبانیت ،فرستاده ام توی اتاق کارش. دوست مان را فرستاده ام کنارش که توی کارش کمکش کند . این قسمت خانه را سر و سامان داده ام و نشسته ام پای کارهای خودم. این افسار گیری بیش از اندازه خسته ام می کند و هزاران بار بیشتر از توانم بار از من خالی می کند با این حال بدون آن ، اطرافیانم در مساعد ترین شرایط نخواهند بود و بی سامانی شان فاجعه ای عظیم برای روح و روان من است.
شاید برای همین است که در ده دقیقه ی اولین جلسه ی تراپی ، تراپیستم حرفم را قطع کرده از من می پرس دلیل خستگی بیش از حدی که از سر و صورتم می بارد چیست ؟
حالا خانه را پیچیده ام توی لایه ای از سکوت. پارتنر و دوست مان توی اتاق کار نشسته اند و صدای تحلیل هایشان روی مداری که در حال درست کردنش هستند می آید. هال ساکت است و نور به طرز شاعرانه ای روی مبل ها پهن شده است. تا لحظاتی بعد صدای جز و ولز روغن و سرخ شدن پیازها در خانه خواهد پیچید و تا ساعتی بعد بوی قیمه بلند خواهد شد. اگر همه چیز طبق برنامه پیش برود ...