Instagram

دوشنبه، تیر ۳

از خواب های بی سر و ته






خواننده ی محترم اگر " شب های روشن " ِ داستایوفسکی را خوانده باشید ، بدون شک با خواندن اولین کلمه یاد آن کتاب می افتید. قصد نگارنده اما ، این نیست که یادی از جناب داستایوفسکی کرده باشد . نگارنده فکر می کند باید خوابی را با شما در میان بگذارد. شب خنکی در آستانه ی تابستان بود و هوا به طرز ِ ساکنی خالی از هیاهو بوده است. نگارنده که زنی است بیست و پنج ساله ، تمام روز را کلاس داشته و احساس خستگی در تنش موج می زند. نگارنده این ترم را سرکار نرفته است و کلاس هایش را در خانه اش برگزار می کند. او از اینکه می تواند با پیراهن و تی شرت و موهای باز و هر جوری که دلش می خواهد معلمِ کلاس هایش باشد ، احساس ِ مفرحی دارد. با این حال دلش برای فضای کلاس ها و صندلی ها و راه رفتن بین بچه ها تنگ شده. نگارنده بعد از خستگی آن شب ، لم می دهد روی تختش و تبلتش را می گذارد روی پاهایش . بعد از چند دست زامبی بازی کردن ، چشم هایش سنگین شده و به خواب عمیقی می رود. خواننده ی محترم ، نگارنده مدت هاست اهمیتی به خواب هایش نمی دهد اما این بار انگار صدایی در خوابش از اوخواسته باشد که چشم هایش را به روی خواب هایش باز کند،دوست دارد خوابش را بنویسد. او خواب می بیند توی کلاس در حال قدم زدن است و کار گروهی شاگردهایش را مانیتور می کند. بعد متوجه می شود که یکی از شاگردها آدم برفی است که با همان شکل و شمایلی که شما از یک آدم برفی انتظار دارید نشسته و تمرینش را با گروهش انجام می دهد. نگارنده ، اول به دریچه ی کولر کلاس نگاهی می اندازد و متوجه خاموش بودنش  می شود. بعد نگران از اینکه شاگردش در حال آب شدن است ، به طرف پنجره ها می رود و آن ها را باز می کند. پشت پنجره اما مردی ایستاده که موهای بوری دارد . او خودش را میلان کوندرا معرفی می کند. نگارنده که قبلتر عکس های میلان کوندرا را دیده متعجب می شود با این حال می پذیرد که ایشان همان کوندرا باشند . کوندرای مو بور کتابی را به دست نگارنده می دهد و هویجی را روی کتاب می گذارد. بعد هم لبخندی تصنعی زده و دور می شود. نگارنده به طرف آدم برفی رفته و هویج را فرو می کند توی صورتش. آدم برفی می خندد اما صورتش خوشحال نیست. . نگارنده فکر می کند چقدر اندوهناک است که آدم در تابستان آدم برفی باشد که می خواهد زبان انگلیسی یاد بگیرد. کتاب را نگارنده می گذارد روی میز کارش و تا پایان خوابش فراموش می کند بازش کند. در این بین اما یکی از شاگردها بلند شده و برای ارائه ی لکچرش می رود روی میز. ( در خواب هیچ اتفاقی عجیب نیست) . شاگرد لکچری راجع به یک فیلسوف می دهد و وقتی عکسش را در می آورد ، نگارنده می بیند که این عکس همانی است که خودش را کوندرا جا زده بود. بعد کسی از آخر کلاس می گوید :" اِ این که بهشتی است . "  و نگارنده بیدار می شود. خواننده ی محترم گاهی نباید رابطه ی بین علت و معلول ها را در خواب ها به هم گره زد و باید گذاشت خوابی بیاید و برود. از آن جایی که نگارنده هیچ گونه شباهتی بین کوندرا و فیلسوفی که در لکچر بود و آقای بهشتی نمی بیند ، خوابش را آنالیز نمی کند و به جای آن به آدم برفی بیچاره فکر می کند. با آن دماغ ِ هویجی اش.






پنجشنبه، خرداد ۳۰

برای شب هایی که اسمی را از آن خود کردند




از صبح خیلی با خودم کلنجار رفتم که یک کلمه هم ننویسم. آن دختر با چشم های خون آلود مدام می آمد توی ذهنم و می رفت. هی رد می شد از جلوی چشمهام. خواستم چیزی ننویسم. نمی دانم گاهی اینطوری است. گاهی نوشتن ، سبکت نمی کند ، درد را ماندگار تر می کند. خانه ی قدیمی که بودیم ، طبقه ی بالا برادر بزرگتر می نشست و آن وقت ها ، انگار که هنوز زبان یکدیگر را پیدا نکرده باشند ، با زنش دعوایش می شد گاه گاهی. زنش داد های عجیبی می کشید و گاهی کنترلش را از دست می داد و کلن دعواهایشان ، از آن نوع دعواهایی بود که شبیه فیلم ها می شد. چهارده یا پانزده ساله بودم به گمانم. صداها که بلند می شد ، قلب من طوری می زد که تازه می فهمیدم کجای بدنم عضوی تپنده وجود دارد. دستهام سرد می شد و استیصال، بیشتر از بدبختی خودش را در من می گستراند. تکیه می دادم به دیوار اتاقم و دفترم را می گرفتم توی دستم. فکر می کردم بنویسی همه چیز خوب می شود. شاید از همان جا بود که نوشتن با من آمد .. تا امروز. یک بار برادر دیگرم آمد توی اتاق و توی همان گیر و دار به من گفت ، الان ننویس یلدا جون. جوری گفت که توضیحی نمی خواست جمله اش. تا تهش را فهمیدم. از آن روز فکر کردم بعضی چیزها که خیلی بی اهمیتند باید به دست فراموشی سپرده شوند. نباید نوشت شان. و بعضی چیزها هم از بس بزرگند و درد شان خانمان بر انداز است باز باید از تبدیل شان به کلمه جلوگیری کرد. جاودانه شدن شان ، یعنی دردی که تا همیشه در گلویت خواهد ماند.
حالا حکایت امروز است. تمام لحظه هایی که آن سال ِ لعنتی بر من گذشت را به یاد دارم. آن شبی که خیابان را قتلگاه کردند و ندا را در آن کشتند ، شب عجیبی بود. از سر کار برگشتم خانه و با عجله رفتم سراغ ِ کامپیوتر که ببینم چه خبر است . امروز چقدر شلوغ بوده . شهر من خاموش بود آن روزها و تنها صدای الله اکبر بود که از پشت بام ها می آمد. دل من آنجا بود. توی گاز اشک آور ها و خون ها. ویدئو را دیدم و قلبم تکه تکه شد. اولین بار بود که صدای تکه تکه شدن عضوی تپنده را می شنیدم . درد کشیدم تمام آن شب. تمام آن شب گریه کردم و در تمام روزهای بعد ، تمام شب ها وقتی از سر کار بر می گشتم ، تمام ِ طول ِ راه گریه بود. چقدر گریه کردم آن روزها و آن شب ها. چقدر زدم به حمام و .... بعدتر ها که شاهین نجفی گوش می دادم هربار گفت " توی حمام گریه با صابون .." من یاد آن شب افتادم .. یاد ندا. دختر زیبایی که در بعدازظهری گرم افتاد کف خیابان و از چشم هاش خون ریخت.
شاید روزی هم باشد تا قبل از مرگم که ببینم نام ندا فقط اینترنت را پر نکرده. که خیابان های شهر صدایش می زنند. . که قاتلش خودش را معرفی کرده و اشک ریخته... که قاتلش دل سنگ نداشته . که قاتلش پشیمان است از خاموش کردن چشم های زیبای دختری که خیابان دوستش می داشت.
تصویر مرگش ده هزاربار در ذهنم پاز شده و پلی شده.. با این حال هرگز نمی توانم دیگر به تماشای ویدئویش بنشینم. شب گرمی است .. و من بغض همیشگی ام را لمس می کنم. شب ِ نداست و من می خواهم چراغ دلم روشن باشد. برای روزهایی که می آیند و کسی در آن ها کشته نمی شود.




چهارشنبه، خرداد ۲۹

پشت ِ آن دیوارها..


چیزی تا 4 صبح نمانده و سکوت، نیم ساعتی است که به آسفالت های شهر برگشته است. سکوت ِ امشب از همیشه آرام تر است. صدای یک دانه ماشین که گذری از خیابانی عبور کند هم نمی آید. انگار مردم ِ شهر ، هرچه انرژی بوده را خالی کرده اند و برگشته اند خانه هایشان.حتی آنهایی که اهالی شب بوده اند و هر شب درازای خیابان ِ پشت پنجره ام را می رفتند و می آمدند.
دوبار زدم بیرون. یکی با برادرزاده ها که فوتبالی اند و خوشحال تر از من بودند. دقایقی بعد از حتمی شدنِ جام جهانی ، رفتیم آبمیوه خریدیم. من آب طالبی. چه اهمیتی دارد ؟ نشستیم توی پارک و من فکر کردم اینکه چه آبمیوه ای خریده ام برایم اهمیت بیشتری دارد تا جام جهانی. چیزی اما در من بود که می گفت باید بزنی به خیابان ها . شاید چون مدت زیادی گذشته بود از روزی که خیابان ها مال مردمش بودند. لوکیشن ِ شادی و غصه و فریاد ِ آدم ها. تا آنجایی که در ذهن من مانده بود خیابان ها خیلی وقت بود که شده بودند محلی برای گذر. انگار هر کدام شان تابلویی سر درشان باشد ، از آن تابلوهایی که می گوید ایستادن بیجا ممنوع است یا همچین چیزی.
خیلی زود فهمیدم این رقص های وسط خیابان ، دلم را شاد نمی کند. با خودم فکر کردم چه مرگم شده است. کدام اتفاق قرار است آن شادی واقعی را به من بازگرداند؟ هرچه فکر می کنم یادم نمی آید شادی واقعی ام چه شکلی بوده است .برگشتیم خانه و رفتم زیر دوش ِ آب ِ سرد. بیرون که آمدم یادم آمد نسا ... 
نسا ایران نیست. اصلن نمی شناسمش. عکس هایی که می گیرد را نگاه می کنم . آن روز وقتی روحانی رییس جمهور شد و زدیم به خیابان ها ، دل ِ نسا اینجا بود. دلش می خواست صدای خیابان ها را بشنود. آن روز را بیشتر از امروز دوست داشتم. شاید چون چیزهایی را فریاد زدیم که توی سینه مان مانده بود . دست گذاشتیم روی ممنوعه ها شاید. به نسا گفتم دفعه ی بعد که خیابان ها شلوغ بودند زنگ بزند و صداها را گوش کند. هنوز حوله تنم بود که نسا زنگ زد. بهش گفتم پنج دقیقه ی دیگر و حوله را کندم. یک شلوار و یک مانتو ، آماده ام کرد برای بیرون رفتن. از خانه ام تا سر و صداها پنج دقیقه هم نبود. یک ساعت پیش که آمدم بیرون گرم بود. حالا هوا خنک تر شده بود و نسیمی خودش را از لا به لای دکمه های مانتویم رد می کرد می رساند به لختی ِ تنم. خیابان ها شلوغ تر شده بودند. زدم به دل شلوغی و نسا زنگ زد. گوش کرد. او صدای خیابان ها را گوش کرد ، من صدای نفس هایش را از آنهمه دورتر. خدا نکند آدم از خاکش دور باشد وقتی در غصه شناور است...وقتی در شادی غرق است. هر دویش سخت اند. بعدتر برگشتم خانه و منتظر شدم شب تا نقطه ی سکوت ِ خالص اش پیش برود.
تا همین نقطه ای که الان ، درش نشسته ام. 

پ.ن : سلول ها ، کولر که ندارند. پنکه هست برایشان توی این شب های گرم ؟ سر و صداها از دیوارهای اوین رد می شود؟



                                                                                                Photo By: Alireza Mirzaee                                                                                                                      

دوشنبه، خرداد ۲۷

نندازینش بیرون هنوز نیومده !



مساله ای هست در کشور ما به نام ِ " جو " و مسائلی هم هستند که متعاقبا تحت تاثیر این جو به فنا می روند.این روزها از خیلی ها شنیدم که مثلن حجاب اختیاری را جزء مطالبات شان گذاشته اند و هی اینور و آنور پست می گذارند و هرکس با آنها مخالفتی بکند ، برچسب ِ عدم ِ شجاعت و عقب ماندگی می خورد. نکته ی عجیب برای من اینست که بعضی خبرنگارها هم این روند را ادامه می دهند . من طرفدار حجاب نیستم و این از شواهد ِ عکس ِ پروفایلم پیداست ، با این حال من یک شهروند ِ معمولی ام و فکر می کنم از بعضی خبرنگارها با سیاست تر عمل کرده ام. و این اصلا خوب نیست. این خبرنگارها هستند که باید اوضاع را به طرف بهتر شدن پیش ببرند نه اینکه با طرح خواسته های عجولانه ، همین نیمه فضایی که برای ما باز شده است را دوباره به دیواری تبدیل کنند. من فکر می کنم ما ملت خیلی کم صبری هستیم و برای داشتن چیزهایی که توی کله مان می گذرد از بی سیاست ترین راه ها و اشتباه ترین راه ها وارد می شویم. واقعا شما به من بگویید طرح خواسته هایی اینچنینی در این شرایط ِ نوپا ، قرار است به کدام مسیر ِ بهتری منجر شود ؟ غیر از اینست که طرف را نیامده بیرون می اندازید؟ و یا اگر ماندنی بود ، کارش را هزاربار سخت تر از قبل می کنید ؟ بگذاریم همه چیز با مدارا و قدم به قدم پیش برود.

چه می خواهیم از این مرد ؟



شاید این برد ، برای خیلی از ما رویایی بود و حالا که به حقیقت پیوسته مدام به شک مان می اندازد که نکند خوابیم مثلا.
گذشته از آن این روزها در باره ی مطالبات مان از رییس جمهور حرف می زنند. این هم خودش برای من یکی قصه ی درازی است. بعد از هشت سال عادت کرده ایم خواسته ای نداشته باشیم و یا اگر داریم هم برای دل خودمان نگهش داریم. خیلی وقت ها شده که وقتی از مطالبات حرف به میان آمده یاد کلمه ی مجرم افتاده ام. نامی که تمام این هشت سال اخیر بر روی خیلی از ماها گذاشته شده بود. و خب ساختار جامعه قصد داشت با تاکید نشان مان دهد که اگر خواسته مان را ابراز کنیم لایق دستگیر شدن و زندان رفتن و الباقی هستیم. 
حالا که دولتی دارد شکل می گیرد که با ماست و از ما بیرون آمده ، باید دیوارهایی که دور دیوار ذهن مان کشیده بودند را بشکنیم و فکر کنیم به خواسته هایمان. و بعد از آن عقب ننشینیم. بیاییم جلوتر و ببینیم برای به حقیقت پیوستن این خواسته ها از خود ِ ما چه بر می آید.
من یکی اولین خواسته ام که خیلی کلی است تلطیف فضای سیاسی ، اجتماعی کشور است. دلم می خواد باز بتوانیم از سیاست بنویسیم، حرف بزنیم و قرار نباشد کسی بعدترش بیاید چوب بکند در ( اهم اهم ، ببخشید سرفه ام گرفت) در وبلاگ هایمان .

امیدوارم تلطیف این فضا باعث آزاد شدن تدریجی ِ زندانیان سیاسی مان شود که عمر با ارزش شان را بخاطر انتقاد از روند دولت در زندان ها سر کردند.

خواسته ی دیگرم که باز بی ربط به تلطیف فضا نیست ، رسیدگی به حقوق پایمال شده ی زنان ایران است. و امیدوارم این رسیدگی از شهرهای کوچک تر آغاز شود . به گمانم زندگی در تهران به زنان یاد داده که تا حدی حق خودشان را بگیرند . تا جایی که پای جان شان وسط نکشیده شده. اما در شهرهای کوچک وضعیت اسف بارتر است. هنوز زنان زیادی هستند که از حق و حقوق خودشان به عنوان یک انسان آگاه نیستند.

چیز دیگری که خیلی دوست دارم اتفاق بیافتد ، داشتن وزیر فرهنگ و ارشادی است که اهل کتاب و سینما باشد و این اهل را درک کند.

امیدوارم نقطه ی گرانبهای 76 هم بازگردد و یادآور روزهایی باشد که در آن حریم های خصوصی به سمت ارج نهاده شدن رفتند.

 

یکشنبه، خرداد ۲۶

یک شب ِ خوب


مشهد برای اولین بار در عمر بیست و پنج ساله ی من همچین جمعیت شادی رو تجربه کرد. راهنمایی و احمدآباد دربست در اختیار آدم های پیاده بود و خیلی خیلی سخت بود که ماشینی از لابه لای جمعیت رد شه. قشنگترین قسمت این شادی این بود که مثل ماشین زمان عمل کرد. رفته بودیم 88 انگار. میرحسین برده بود انگار. بیشتر از تشویق روحانی ، فریاد میرحسین آسمون و پر کرده بود. وقتی جمعیت داد می زد که " برادر شهیدم رای ات و پس گرفتم " بغض خیلی ها خودش و نمایان می کرد. این عکس هم مال امشبه. امشب شب ِ مردم شده بود. شب ِ بازگشت به خیابان ها. شب ِ فریادی شاد و پر اندوه بعد از چهارسال حصر ِ حنجره ها.

چهارشنبه، خرداد ۱۵

در ستایش ِ سینما.




یک عمر تاریخ بر ما حکمرانی می کند. قلب هامان را در مشتش فشار می دهد و قصه ی تکراری خودش را هر شب در گوش هایمان فریاد می زند. یک عمر ما با تاریخ به سان ِ برده ای روبرو می شویم. ما برده ایم و او فرمانروای همیشه ظالم ما. یک عمر تاریخ ، وجود خدایی بالای سرمان را به صورت ِ مداوم تکرار می کند و انکار می کند و تکرار می کند و انکار می کند. در میان این دست و پا زدن های بیهوده ، خیلی ها از سر شوخی ، تاریخ را انگولک کرده اند. خیلی ها دست دراز کرده اند و خواسته اند آلت ِ تاریخ را تکانی بدهند و بخندند و بروند. خیلی ها این وسط با همین شوخی ها ، تاریخ را پر شهوت و آلتش را پر از خونی که به دردش انداخته رها کرده اند. تاریخ جای دیگری خودش را ارضا کرده و دوباره به شکنجه گر ِ جهانی شده که بر آن حکم فرماست. " زندگی زیباست " ِ بنینی . یکی از همان سر کار گذاشتن های تاریخ بود. مجادله ای بی انتها برای دهن کجی به تاریخ در بحبوحه ی غول عظیم الجثه ی جنگ. خنده ، شادی ، بازی ... و میخکوب کردن ِ امیدی که باید خیلی وقت پیش می مرد ... یا گود بای لنین ِ بــِکــِر.
دست کاری در زمان. برگرداندن ِ تاریخ به عقب و روایت کردنش به شیوه ای که وجود ِ خارجی ندارد. برای دل ِ مادری که به سوسیالیست ایمان آورده است... در همان گود بای لنین ، صحنه ای هست که مادر مرده و خاکسترش را با موشک ِ دست ساز ِ کوچکی به آسمان می فرستند. روشن شدن ِ آسمان با خاکسترهای مادر ، با آن شکوه و زیبایی ، همین دهن کجی به تاریخی است که دست از تکرار شدن بر نمی دارد.  یک عمر ما زیر ِ تاریخ خوابیده ایم و .. خواهیم خوابید .. هر شب. هر صبح.. فرصت دهن کجی را اما از دست دادن ، یعنی تبدیل شدن به هرزه ای که در خودش می خشکد. 

گودبای لنین فیلم خیلی خاصی نبود. از آنهایی نبود که بعدتر به دوباره و دوباره دیدن شان بروم. اما چند تصویر خوب داشت. بعضی فیلم ها اینطوری اند . تصاویری دارند که دوست داری در حافظه ات حک شان کنی و هر از گاهی با چیزی دچار حس تلمیح شوی. یکی همان صحنه ی فرستادن خاکستر مادر به آسمان بود . خیلی های دیگر هم بود. خوابیدن دختر و پسر روی لبه ی پشت بامی و قهقهه های بی پرواسشان به دیواری که فرو ریخته بود و مدرنیته ای که باید آغاز می شد. اولین ویژگی اما موسیقی خوب ِ یان تیرسن است. پشت تمام تصویرها ، مثل تار و پودی جاودانه ، خودش را به نمایش می کشد.