Instagram

پنجشنبه، آبان ۵

.

من " شهرزاد " ِ آکادمی ِ گوگوش را جور ِ عجیبی دوست دارم. از آن مدل ها که دلم می خواهد بماند و چند آهنگ دیگر بخواند...غیر از صورت ِ ملیح اش و شخصیت ِ مثبتش ، صدایی که پشت حنجره اش پنهان کرده و جرات بروزش را نداشته را هم دوست دارم.  از آن مدل ها که نگاهش می کنم و صورتش مرا یاد ِ Audrey Tautou می اندازد... از آن مدل ها که می گویم اگر پسر بودم شهرزاد را به چشم ِیک  گِرل فرند ِ زیبا ، نگاه می کردم ! 


چهارشنبه، آبان ۴

.

نشسته ام روی توالت فرنگی. تنم می لرزد. نمی توانم از تصاویری که در ذهنم در حال گذشتن هستند بگویم. نگفتن سخت است. از آن سخت تر ننوشتن است.وقتی می خواهی و بار سنگین رازی که داری حمل می کنی نمی گذارد بنویسی.هوای بیرون پاییزی است و این یعنی هوایی که یلدا دوست دارد. سرم درد می کند.ا
گر بدانی کسی موجب مرگ غیر عمد دو انسان شده و فرار کرده باید چکار کنی. ذهنم پر است از تصاویر وحشی و بی رحم این جهان. ظهر عکس های خبرگزاری ها را می دیدم . از همین چند وقت پیش بود. آنهمه آدم که به تماشای اعدام نشستند. . بعضی با بچه هایشان. . چرا همبن روزها باید گوش باشم برای شنیدنِ همچین چیزی؟ همین روزها که ورق ورق از خشونت ِرشد کرده در این ملت می خوانم و عکس به عکس برای دلِ نازکی که داشته ایم و دیگر نداریم ،  اشک می ریزم. . 
دیشب ماجرا را که شنیده ام . . هنوز در هم هستم. . راحت حرف می زد از تصادفش. . از دو انسانی که بهشان زده و در رفته. . که روز بعد خبر مرگشان را در روزنامه خوانده. . دارم عکس می بینم . . عکس هایش را . . شاد و پر لبخند. . از آن لبخند های ملیح زنانه. . فکر می کنم در وجود هر دلبری قاتلی نشسته است . . و تب تنم را می گیرد..

شنبه، مهر ۲۳

.


خاک بر سرت.. چرا اینقدر کم می نویسی ؟ چرا قاطی ِ لایه های مزخرف زندگی شدی ؟ اینجا قرار بود خانه ی پیشرفت ِ تو باشد توی نوشتن. نه اینکه پستویی باشد برای انباشتن ِ گاه به گاه کلمه های ِ زیادی . این همه کلمه باید در تو بمیرند ؟ ... تو مال ِ خیلی چیزهایی که وقتت را باهاشان می گذرانی نیستی. . مال ِ نوشتنی. مال ِ کتاب خواندنی... برای دیدن ِ فیلم ها ساخته شده ای و برای تماشای رقص... قرار بود اینها زندگی ات را بپوشانند... یکهو دیدی شده ای تیچر زبان. که البته دوستش داری که پولش را نیاز داری و پولش خوب است... که تدریس تو را خوشحال می کند... اما قرار نبود وقتت را اینطوری بگیرد... قرار بود شب ها که از سر کار برمی گردی بنشینی به کتاب خواندن... قرار بود هر روز ساعت درس خواندنت برای ارشد زیاد تر شود نه کمتر... قرار بود کتاب هفتصد صفحه ای تاریخ هنر را ببلعی... چرا هنوز توی کتاب خلاقیت نمایشی و تاریخچه تئاتر مانده ای ؟ .. چرا هی در جا زدنهایت را می بینی و جم نمی خوری ؟ .. خاک بر سرت... قرار ِ ما این نبود...

شنبه، مهر ۹

ای نامه که می روی به سویش !



آن وقت ها که سرطان فیلترینگ در این حد وخیم نشده بود , هنوز بودند تک و توک وبلاگ هایی که بدون وی پی ان می شد بخوانی شان. ان وقت ها دختری بود به نام غزل که در فارنهایت 1979 اش از خودش و زندگی اش می نوشت. از پدر گاه مست اش و از چیزهایی که در ذهنش می گذشت. غزل بدون اینکه بداند و بدون اینکه بخواهد تاثیر شگرفی بر دوره ای  از زندگی ام گذاشت. اعتماد به نفس فوق العاده اش و قدرتی که در برابر مشکلات نشان می داد آدم را به تحسین وا می داشت. با خودت می گفتی این دختر به معنای واقعی یک شیرزن است. مهم تر از همه ی اینها اما راستگویی بود که توی کلمه هاش می دیدی. آن دوره , دوره ی شروع بیماری های رفتاری بود. دروغ گفتن از همان روزها بود که بازار گرمی پیدا کرده بود.سخت ایستادن های غزل , شب گریه هایش و نالیدن ها و گلایه هایش به شدت خودش بودند. انگار بیشترین سعی را کرده بود تا از خودسانسوری بپرهیزد. حالا بعد از بسته شدن وبلاگش اینجانب در به در به دنبال خانه ی جدیدش در این دنیای مجازی می گردم. این پست را به امید شِیر شدن نوشتم. باشد که اینترنت , وبلاگ ها و گودرِ نازنین مرا به سر منزل مقصود برسانند.