Instagram

دوشنبه، بهمن ۳

.

پَرنتینگ تیپس* توی ذهن من بیشتر از آنچه که باید باشد ، هست.یعنی من نه بچه ای دارم نه قرار است حالا حالا ها داشته باشم.اما بخش تحلیلگر ذهنم که بسیار فعال است بخش مخصوصی دارد مال وقتی که قرار است بچه ای وارد زندگی ام شود. بچه ای که مسئولیت رشد و تربیت و کلا زندگی اش به گردن اینجانب است.مطمئنا هر پدر و مادری لحظه هایی داشته اند که در آن اعصاب و روان ِ فرزندشان را نشانه گرفته و بسیار بر آن تازیده اند. و این خب از آن طرف هم نا ممکن نیست و اصول هر رابطه ای خیابان دو طرفه ای است که وسطش کشیده اند و هیچ دو انسانی شبیه هم فکر نمی کنند و شبیه هم با مسائل برخورد نمی کنند و نمی شود در این خیابان گه گاهی تصادف رخ ندهد.توی این بیست سال و اندی از زندگی من این لحظه های شیرین کم نبوده اند. لحظه های شیرینی که در آن یک طرف دعوا قصد می کند با جویدن خرخره طرف مقابل منطق و حقی که طرف اوست را به اثبات برساند.توی همین بیست سال و اندی بارها رفتار پدر و مادر را زیر ذره بین گرفته ام. از روابط زناشویی شان که در خاطره هایشان چون قصه ی پر شور لیلی و مجنون است و حالا به نظر من کلمه ی عاشقانه درش نمی گنجد و ته تهش " مسالمت آمیز ِ حرصی " بهش می چسبد ، بگیر تا نحوه تربیت و رفتاری که جلوی بچه ها داشته اند.
و فقط اینها نیست. چشم من روی زندگی اطرافیانم نیز متمرکز شده. بارها وقتی دیده ام همسر ِ برادرم جلوی بقیه سر بچه اش داد می کشد یا الفاظی را به کار می برد که نباید به کار ببرد در حالیکه قلبم تیر می کشیده با خودم عهد بسته ام که یاد بگیرم در شرایط مختلف خودم را کنترل کنم و تنبیه بدنی ( حتی یک پس گردنی ) را چونان قتل در ذهنم بزرگ کرده ام که هرگز در آینده بهش دست نزنم و قول داده ام تا به این درجه نرسیده ام فکر بچه دار شدن به سرم نزند.صحبت هم کم نداشتیم. بارها نشسته ایم ساعتها حرف زده ایم با آقای او که اگر یکی بچه را دعوا کرد آن یکی با نقش ِ ناجی وارد میدان نشود و جلوی بچه هرگز دعوا نکنیم و وقتی بچه فلان کرد بهمان و فیلان و ...
اما اینها همه حرف است و حقیقت ِ زندگی نشان داده که می تواند بزرگترین نقشه ها را به چشم حرف مفتی بنگرد و آن را به تخ.مش نیز نگیرد. زندگی توی همین بیست سال و اندی نشان داده که قدرت عجیبی بر اعصاب و روان ِ آدم دارد و محیط و هزار کوفت و زهرمار ِ دیگر همه دست اندرکاران ِ این بازی کثیف اند تا تو را تبدیل کنند به آدمی که هرگز فکرش را نمی کردی.
ته ِ همه ی این حرفها اینست که من از آن آدمی که هستم نمی ترسم اما گاهی وقتها پیش می آید که می ترسم از آن آدمی که قرار است بشوم..  
* Parenting Tips

چهارشنبه، دی ۲۸

.



بعضی کلاسها زنده ام می کنند. وقتی اول کلاس می پرسم چه خبر و خبرای روز و تحویلم می دن. می فهمی گلدن گلوب و دیدن و بعضی هاشون ضبطش کردن. وقتی می بینی چشماشون برق می زنه از شادی وقتی از عکس گلشیفته رو جلد ِ فیگارو حرف می زنند. احساس زندگی می کنم و امیدوار می شم به این لجنزار ِ ساکن. بعضی کلاسها بر عکس ِ اینان. دقیقا برعکس. حس می کنی نشستی بین یه مشت جنازه . انگار سالهاست مردند. نه چیزی خوشحالشون می کنه نه چیزی باعث اندوهشون میشه. آدم بدون این دو تا حس چطوری می تونه آدم باشه؟ اوایل فکر می کردم هرچقدر گه باشن من می تونم تغییرشون بدم. می تونم فضای کلاس و جوری بچینم که لبخند زدن یادشون بیاد و لذت بردن از دقایق از خاطرشون بگذره. بعدتر فهمیدم نه. این یه تئوری مطلق نیست. این یک دکترین نیست واسه همه جور آدم ! بعضی هاشون مبارزه می کنند. با خوشی. با لبخند زدن. با یادگیری .
توی این چند سال تدریس زیاد نبودن آدمایی که دچار مرض ِ مردسالاری ان و مایل به نشون دادنش هم هستن. اما بودن. چند تایی از اونها هنوز تو خاطرم هستند. لبخندهای کج و نگاه های تحقیر آمیز . امروز عکس گلشیفته رو نگاه کردم و احساس کردم تمام اون لبخند های کج شکستند و دل خیلی ها آتیش گرفته. احساس ِ امید و افتخار دوباره اومد اینجا. نشست روی صفحه مانیتور. هوا هم سرد و زمستانی است . و اینجا مشهد است ! یک شهر ِ مقدس ِ متروک !






جمعه، دی ۲۳

.

صبح ِ جمعه معمولا سپید است و همین طور که می رود به سمت ِ شب ، به خاکستری متمایل می شود. این دلگیر بودن ِ بعدازظهرهای جمعه مثل بختکی است که از خیلی قدیم تر از ما سایه ی شومش را روی این خاک پهن کرده بوده و همچنان به زندگی اش ادامه می دهد. صبح ِ سپید ِ امروز ، بعد از سلام کردن به بابا به ماجرایی جالب تبدیل شد. بابا نشسته بود روی مبل و سرش توی دفتری کهنه بود. من شیرینی های یزدی را گذاشتم روی کابینت و داشتم چای می ریختم برای خودم که بابا گفت : " این دفترچه خاطرات تو بوده و از ته یکی از صندوق های قدیمی پیدایش کرده ام. " خنده ام گرفت . دفتر را گرفتم و دو ساعتی مشغول خواندنش بودم. انگار دفتر یکی دیگر را بخوانی. یکی که هرگز نمی شناسیش و حتی مایل به شناختنش نیستی. باورم نمی شد که آدم می تواند در دوره دبستان و راهنمایی اش در کل آدم دیگری باشد و جوان که شد بشود یک نفر ِ دیگر. تنها چیز مشترکی که از آن روزهای من تا امروز آمده بود میزانِ استرس بود.
توی دفترم نوشته بودم که دیروز را نرفته ام مدرسه چون مریض بودم. فردا و پس فردا هم تعطیل است و من نمی دانم بعد سه روز چطور بروم آنجا. دلهره دارم. با محیط  یکی نمی شدم، هنوز هم خیلی طول می کشد این اتفاق بیافتد. تنها جایی که بیش از حد درش احساس راحتی کرده ام ، محل کار ِ کنونی ام بوده. امروز دفترچه ی خاطراتم را خواندم و از گذر زمان خیلی خوشحال شدم. فکر می کنم من از آن آدمهایی هستم که همیشه به استقبال آینده می رود و میل به بازگشت به گذشته را ندارد. حداقل تا به حال که نداشته است. تنها چیزی که این روزها اذیتم می کند اینست که آن وقتها، خیلی وقتها پیش ، زمانی بود در زندگی من که من از کسی بدم نمی آمد. و امروز هستند آدمهایی که وقتی می بینمشان حس می کنم از این ها بدم می آید. دوست داشتم نفرت جزئی از زندگی ام نمی شد.. شد. و به گمانم کنترلش از دستم خارج شده..جایی بین ِ روزهای سرد..

یکشنبه، دی ۱۸

.

به شاگردها گفته بودم از ده سال ِ پیششان بنویسند و بعد، از ده سال ِ بعدشان. چیزی که بوده اند و چیزی که قرار است به خیال ِ خودشان بشوند. به عنوان ِ نمونه ، روی تخته، بزرگ نوشتم : Yalda !
در ستون ِ ده سال ِ پیش نوشتم :
 Religious،
Moody ،
Unambitious ،
Making Lots of Mistakes.
Repeating The Mistakes.
Wanted to Be a Teacher.
Decided not to marry ever !
در ستون ِ ده سال ِ آینده ام نوشتم :
Secular،
Not Sure about God ،
Married,
Don't care about God,
، Ambitious
 Almost Happy،
،A Teacher
، Having a Child Probably a Girl
. Left Iran.
Wr....
آخری را آمدم بنویسم و نتوانستم. مثل کسی که یکهو حس کند راز مهم اش را نمی تواند بین ِ آدم های غریبه فاش کند ، دستم ایستاد از نوشتن. " Wr" ماند آنجا . تنها. و چیزی در قلب ِ من شروع کرد به تکان خوردن. برگشتم طرف ِ بچه ها و گفتم : " آخری اش مال ِ خودم است ." و باز چیزی توی دلم تکان خورد. شبیه یک قهوه ی تلخ ، خیلی خیلی تلخ که توی فنجانی به لرزه می افتد. اندوه زده بود به تنم که نکند این دبلیو آر ِ عزیز در زندگی ام اتفاق نیفتد.. بدتر از همه این بود که می دانستم اتفاق افتادنش صد در صد به خودم بستگی دارد... و همین کار را دشوار کرده بود.اگر پای سرنوشت و تقدیر و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر وسط بود خیالم اینقدرها اذیت نمی شد.تا بچه ها به گذشته و آینده شان سفر کنند ، رفتم ایستادم پشت ِ پنجره و زل زدم به ترافیک ِ وحشی آن پایین.گذشته و آینده ام را گذاشته بودم روی تخته و وسط ِ حال ِ استمراری ام ایستاده بودم.حال ِ استمراری مزه ی بغض می داد. مزه ی هق هق های سرشار از خوشی. فحش می دادم توی ذهنم به خودم که همیشه زندگی را میان ِ پارادوکس هایش خواسته ام. هیچ چیز در دنیا سخت تر از داشتن ِ ور ِ ذهنی ِ سرزنش کننده نیست.. و من آن را دارم. درست گوشه ی ذهنم. گوشه ی چپش به گمانم.

پنجشنبه، دی ۱۵

.


پنج شنبه ها خوب اند. زودتر از سر کار برمی گردم خانه . فارسی وان ِ لعنتی برنامه خاصی ندارد و مادر و پدر میخ نشده اند جلوی تلویزیون. صدای تلویزیون به اندازه ی کنسرت زنده بلند نیست و می شود آرامش را حدود هشتاد درصد در خانه حس کرد. بعدازظهرهای پنج شنبه کشدار هستند. کش می آیند و من از گذر ِ آهسته ی زمان لذت می برم. بعد از ظهر پنج شنبه می روم دوش می گیرم و توی حمام چهار کلمه فرانسه ای که بلدم را مثل شعر می خوانم و می رقصم و وقتی می خواهم شانه هایم را کفی کنم دلم تکان می خورد . می بینم او اینجا نیست. من حمام تک نفره را دوست دارم. از آن بیشتر اما حمام دو نفره را دوست دارم. آنجایی که یک نفر هست شانه هایت را برایت پُر کف کند و یک نفر هست زیر آب ِ گرم در آغوشت بگیرد.
اینجا برف باریده. خیلی زیاد. همکارها اصرار می کنند بروم برف بازی . نمی روم. از گذراندن وقتم با آنها سیر نمی شوم. به نظرم بدون هیچ اغراقی بهترین همکارهای دنیا هستند. نمی روم چون درونن نیازی به هیجان ندارم این روزها. بیشتر دنبال لحظه های آرامم. ترجیح می دهم ساعتها پشت پنجره بایستم و به برف نگاه کنم که دانه دانه حیاط را می پوشاند. و یا لم بدهم روی تخت و کتاب بخوانم. و یا سرم را بکنم زیر ِ لحاف و توی تاریکی خیال پردازی کنم. گذشته از اینها او این روزها باز از من دور است . از دیروز که برف ، باریدن گرفته لجم در آمده که این هوای فوق العاده زیبا چرا باید در روزهای یک نفره ام باریدن بگیرد. . هیچ وقت همه چیز کامل نیست به گمانم.. همین الان سرم را از پنجره کردم بیرون. برف دیگر نمی بارد و هوا ساکن است. از آن سکون هایی که مخصوص ِ پنج شنبه هاست. . کاش می شد یک هفته فقط پنج شنبه باشد... آنهم نه اینجا.. یکی دو سال دیگر.. وقتی توی خانه ی خودمان هستیم... تلویزیونمان بیشتر اوقات خاموش است و در خانه سکوتی است خــــــوب ! او ساعتها می نشیند سر ِ مدارهایش و من ساعتها می نشینم پشت میز و می نویسم. . آخرش ولو می شویم روی زمین و تمام ِ پنج شنبه مان را بیدار می مانیم... ودکا می زنیم و کباب می خوریم... هیچ چیز پنج شنبه نمی شود و من این روزها چه راحت خیال پردازی می کنم... حتی وقتی سرم زیر ِ لحاف نیست...