Instagram

جمعه، شهریور ۵

آدمیزاد آدمه؟



از همه چیز ِ جهان همیشه به نوشتن پناه آورده بودم. یازده دوازده ساله بودم ، خانه ی قدیمی . ساعت از یازده شب گذشته بود. برادرم که طبقه ی بالا زندگی می کرد با زنش دعواش شده بود. آن وقت ها کوچک بودم، خام بودم و دنیا مکانی نا امن بود. می گذاشتم گردباد ِ هر تشنجی از زمین رهایم کند و به ورطه ی نابودی بکشاندم. نمی دانستم از بالا نگاه کردن یعنی چی. نمی دانستم دنیا پر است از آدم هایی که با هم گلاویز می شوند ، جلوی بچه هایشان داد می زنند ، فحش می دهند، همدیگر را با کلمه های نیش دار اذیت می کنند. فکر می کردم نباید اینطوری باشد و خب وقتی اینطوری اش را می دیدم شوکه می شدم. 
همه مان رفته بودیم خانه ی برادرم و جدایشان کرده بودیم قبل از اینکه لطمه ی جدی به هم بزنند. بعد دست بچه هایش را گرفته بودم آورده بودم پایین. 
رفته بودم توی نقش ِ عمه ی فداکار. دوست شان داشتم. هنوز دارم. خیلی زیاد. دلم کباب می شد که مجبور بودند دعوای پدر و مادرشان را ببینند. بعد یکی دو ساعت گذشته بود و سکوت تمام ساختمان را گرفته بود. من اما نشسته بودم کنج ِ تختم و کاغذ و قلمم جلوم بود. تنها غار برای پناه بردن . فکر می کردم اگر بنویسم سنگینی ها سبک می شوند و حجم ها در هم می شکنند و اندوه جهان پودر می شود می رود هوا. 
کوچک بودم ، خام بودم و قانون بازی های جهان دستم نیامده بود. 
چه شد که اینها آخر ِ شبی زد به سرم ؟ داشتم فکر می کردم که گذشتن از آدم هایی که تشنج ایجاد می کنند چقدر ساده است. و چقدر اندوه و وحشت از نقطه ای که درش ایستاده ای ویرانگر به نظر می آید . بازی ِ جهان نردبان های نامريی بلوغ است . برای بالا رفتن و نگاه کردن به همه چیزهایی که آن پایین از فرط هولناکی داشتند قورتت می دادند. 



بازگشت به این ورطه



خانه مان یک راهرو بود که به حیاط می رسید. تمام راهرو را شیشه های رنگی پوشانده بود. از آن هایی که توی خانه های قدیمی بود و بعدتر فکر کردند مدرنیته یعنی این شیشه رنگی ها حذف شوند. من عاشق بازتاب نور توی آن شیشه ها بودم. رنگ هایی که عشق بازی نور و شیشه می ساخت دیوانه ام می کرد. گاهی ظهرها لم می دادم جلوی همین شیشه ها و به حرکت ملایمِ نور نگاه می کردم. یک روز تمام عروسک هایم را از این طرف و آن طرف جمع کردم بردم گذاشتم توی راهرو. و اینطوری راهرو شد قلمروی من. راهروی کوچک برای منِ کوچک، بزرگ بود و بهتر از هرچیز دیوارهاش شیشه های رنگی بودند. امروز فهمیدم تمام این سال ها که با شور توی پینترست چرخیدم هم دنبال تصاویری بوده ام که قلمروی من باشند. یعنی تصورِ مدامِ خودم توی آن مکان ها. به مجتبا گفتم اگر اینجا برای من کافی بود اینقدر دنبال تماشای سرزمین های دیگر نبودم. مجتبا گفت اولین پله تماشا.