Instagram

شنبه، مرداد ۹

.

دختره ایستاده جلوی نیمکت ما و بِر و بِر نگاه می کند. گوشم از تماس زیادی با موبایل داغ شده. می روم توی کوکِ

دختره. صدای مامان را از پشت گوشی می شنوم. نمی فهمم چه می گوید. دختر با موهای پف داده نارنجی و چشمهای

کشیده و لبهای باد کرده یک قدم می آید جلوتر. مامان دارد چیزی را پشت تلفن برایم تعریف می کند. یک چشمم به

دختر است و یک چشمم به پیرمرد نیمکت روبرویی که چند جلد کتاب را چیده روی نیمکت و با صدای بلند می گوید :"

خودم نوشتم. برایتان امضا هم می کنم. سفری به اعماق جنگل. خودم نوشتم. فقط هزار تومان." دختر حتی به من نگاه هم

نمی کند. من فکر می کنم باید شبیه شلغمی چیزی باشم که حضورم کنار او برای همچین دختری اینقدر بی معنی است.

دختره از او می پرسد:" می خوام کتاب بخرم. کدوم غرفه باید برم ؟ " این را طوری می گوید انگار که دارد می گوید

چرا لبهات را نمی ذاری روی لبهام ؟ مامان ولکن ِ ماجرا نیست. مانده ام چه کنم. او دارد بهش آدرس غرفه می دهد.

من دارم با خودم می گویم پتیاره توی نمایشگاه کتاب دنبال غرفه ای برای کتاب خریدنی ؟ سردم شده و کف دستهایم

عرق کرده. به هر زحمتی هست گوشی را قطع می کنم. لال شده ام انگار. باید بلند شوم و بزنم زیر گوشش. نه.

اینطوری زیادی قیصری می شود. فیلم فارسی که نیست. حالا گیرم دو کلام هم دلبری کرده. او هم شوت بازی

در آورده و جوابش را داده . باید بر و بر بهش خیره شوم و جوری بهش بگویم سوالت را از من بپرس که فکر کند

شیری پشت پرده ی گوشش غرش کرده است. همین طور بر و بر بهش خیره شده ام. حس می کنم خشم، سرخاب

شده روی گونه هام. باید هم همین طور باشد. چون دختر دستِ دوست از خودش پتیاره تر را میگیرد و می رود.

او فهمیده اوضاع از چه قرار است. مهم نیست. الان برای فهمیدن دیر شده. بهش می گویم فقط چند دقیقه ای با من

حرف نزن. می روم می نشینم آن سر نیمکت و هر چه پلاستیک کتاب است می گذارم وسط مان.او سرش را میگیرد

بین دستهاش. چشمم را با خطی وصل می کنم به نیمکت روبرویی. پیرمرد هنوز دارد داد می زند. فکر می کنم کت و

شلوارش دارد از تنش می ریزد. فکر می کنم شب آخر است. فکر می کنم تا یک ساعت دیگر نشسته ام توی سالنِ

ایرانشهر و دارم تئاتر نگاه می کنم. او تمام تمرکزش را روی من ریخته دارد نازم را می کشد. فکر می کنم کاش با

هواپیما بر می گشتم. به چشمهای او نگاه می کنم و حتی به ذهنم هم نمی رسد که امشب حالش بد می شود و

می خوابانیمش روی صندلی های سالن مترو. یکی روی صورتش آب می ریزد و یکی بادش می زند و آن یکی که

من باشم پر بغض می شوم.   










شنبه، مرداد ۲

.

وقتی به انبوه ِ لباس های مچاله شده روی هم خیره شده اید به چه فکر می کنید؟ تصویر کوهی از جالباسی شما را به چه

واژه هایی می رساند؟ انبوه ِ مجله هایی که بدون نظمی خاص روی هم تلنبار شده اند چطور ؟ شلختگی ؟ آشفتگی ؟

توقیف مجله ها و روزنامه ها  و یا تولید انبوهشان؟ رفاه مادی ؟ بی تفاوتی فردی ؟ آه! از این کلیشه های دست و پا

شکسته بگذرید. دقیقه ای وقت بگذارید و مقدار زیادی جالباسی را تصور کنید .

دقیقه ای بعد ، به دیوید ماک (David Mach) بیاندیشید. و به احترام این همه سال استفاده ی هنری اش از توده های

 مختلف و خلق آثار بی نظیرش در حوزه ی معنایی، کارهایش را با چشم هایی باز نگاه کنید.



دیوید ماک هنرمند پرکار و فعالی به حساب می آید. او آثار زیادی را در شهرهای مختلف عرضه کرده. بعضی از

مجسمه ها ی او که اغلب در اندازه های غول پیکر و بزرگی ساخته می شوند موقتی هستند و تنها برای یک هفته

در شهر نصب می شوند.

هر هنرمندی ابتدا می اندیشد. اندازه کارهای ماک شاید این نکته را برساند که او رویاهایش را در صفحه ای بی اندازه

بزرگ در ذهنش می چیند. فعالیت مصرانه اش در حوزه ی هنری اش او را تبدیل به هنرمندی پراندیشه و صاحب سبک

کرده است. خودش در باب فکرهایش می گوید :" وقتی طرح هایی در ذهن دارم، می خواهم بسازمشان. نه فقط بعضی

از آنها را، بلکه تک تک شان را."  چیزی که بیشتر از هرچیزی مرا به طرف آثار ماک جذب کرده همین اشتیاقِ

بی حصر و اندازه ی او برای خلق کردن است.



                                          اثری انتزاعی متشکل از باجه های تلفن ِ خراب (Out Of Order)

در حال حاضر دیوید ماک در دانشگاه مجسمه سازی تدریس می کند و نمایش یکی از پروژه های جدیدش همین هفته در

لندن آغاز شده. دیوید ماک معتقد است که هنرمند باید طرح هایی را در سر بپروراند که از درون جامعه نشأت گرفته

باشد. گرچه ماک با این سخن اهمیت زیادی به مخاطب و نحوه ی برقراری ارتباطش با اثر داده است ، کارهای او همیشه

همسو با اندیشه ی غالب بر جامعه نبوده است. بارها آثارش مورد نقدهای تند و تیز قرار گرفته و یکی از ساخته هایش

که به موضوع سلاح های هسته ای پرداخته بود و سو استفاده از نیروی هسته ای را مورد اتهام قرار می داد توسط یکی

از مخالفین تندرو در خیابان به آتش کشیده شد.

مخالفتها و نقدهای تند و تیز ماک را از فعالیت باز نداشته و او با انرژی بی نظیر ساعات زیادی را در حال کار کردن

روی پروژه هایش می گذراند. بسیاری از پروژه های ماک به شهر آرایی مربوط می شوند. نمونه ی خوبی از این نوع

قطار آجری به طول 60 متر و به ارتفاع شش متر است که در شهر دارلینگتون انگلستان ساخته شده و صرفا جنبه ی

شهرآرایی دارد.



گروه سی و چهار نفره ای به مدت بیست و یک هفته وقت گذاشتند تا طرح ماک اجرا شود.وقتی از ماک راجع به اثر

پرسیدند او گفته بود گذاشتن صد و هشتاد و پنج هزار آجر در جای مناسبشان کاری به شدت خسته کننده و طاقت فرسا

است.

شاید به دلیل همین تلاش بی شائبه بود که در سال 1988 (یعنی سالی که من به دنیا آمدم ) جایزه ی

ترنر ( Turner)  را به خود اختصاص داد. پیشنهاد می کنم از سایتش دیدن کنید. و اگر عطش و اشتیاق تان به آثار

هنری شبیه من است سعی کنید امشب آثار او را در خواب به تماشا بنشینید.





پنجشنبه، تیر ۳۱

.

نشسته بودم و سرم را انداخته بودم روی مقوای سرمه ای . چند روزی می شود که  مشغول تصویرسازی اتاقم هستم.

مثل یک کتاب که می خواهی صفحه آرایی اش کنی. به گمانم بعد از ظهر بود و ساعت از هفت گذشته بود. زنگ خانه

را زدند. شین بود و برادر بزرگترش. گفتند حوصله شان سر رفته و آمدند کمی پیش من باشند. شین نشست پشت

کامپیوتر به نقاشی کشیدن. آن یکی برادرزاده ام آمد کمک من. کمک کرد پونز ها را به دیوار بزنم. حرف زدیم و

خندیدیم. حس می کردم حالم از گرفتگی در آمده و الان شادابم. بچه ها تا یازده شب پیشم ماندند. وقتی رفتند و در را

بستم با خودم فکر کردم اگر به خدایی معتقد بودم الان وقت ِ این بود که ازش تشکر کنم برای فرستادن فرشته های

کوچکش به بعد از ظهر ِ کسل ام.


وب کم ، تکنولوژی ِ دوست داشتنی است. مخصوصا برای من و آقای او که طناب دوری را پیچیده ایم دور گردنمان

و هر چند روز یکبار به مرز ِ خفگی می رسیم. حالا هر شب همین که از سر کار می رسد خانه ، قبل از هر کاری

وب کم را روشن می کند و وب کم را روشن می کنم و به شدت احساس می کنیم وب کم همان سرنگی است که با

تزریقش آرام و قرار می یابی. در باب تکنولوژی نکته ی گفتنی دیگری هم هست. این سایت را پیدا کرده و بسیار

خرسندم. اگر در حال آموختن انگلیسی هستید و مخصوصا به مکالمه و لهجه تان اهمیت می دهید این سایت یکی از

بهترین سایت های آموزش زبان به شمار می آید. فیلم می بینید و تکرار می کنید و به آنچه گفته اید امتیاز داده می شود.

اینطوری در زمینه ی تلفظ و لهجه و بیان پیشرفت می کنید.






       کله ی Machinarium  را از عکسی جدا کرده و برای شین گذاشتمش وسط صفحه ی نقاشی.
       او مثل اینکه اختراع جدیدی در نقاشی کرده باشد باقی اش را کشید.









چهارشنبه، تیر ۲۳

.

حالا دیگر هرشب خواب می بینم. این اصلا خوب نیست. صبح ها که بیدار می شوم حس کهولت سن بهم دست می دهد

و هی انگشتهام را می کشم دور چشمها. چند شب پیش با میم زدم بیرون. ساعت حدود ده بود. شهر را انگار مرضِ

خاموشی گرفته بود. همه داشتند مغازه ها را می بستند و با عجله ای گنگ می رفتند سمت خانه هایشان.توی چشمهای

آنهایی که جوانتر بودند برق کوچکی از فست فود و کافه بود. پشت چراغ قرمز با میم نشستیم و خندیدیم. به کهولتی که

داشتیم دچارش می شدیم. به هوای پیر که ذره ذره با باد روی بدن می نشست و بوی جنازه های بیست سال مانده می داد.

من باد را حس می کردم که گرم بود. گاه از گردنم فرو می ریخت و گاه آنقدر خودش را به شانه ام می مالید که

مجبور می شدم همینطور که رانندگی می کنم دستم به بند سوتینم باشد. میم دستش را روی بالابردن و پایین آوردن شیشه

میخ کرده بود. از لبهای مردهای هیز آب می چکید و میم مدام شیشه ها را می داد بالا. شیشه ها که می رفت بالا قهقهه

و رویا ماشین را می پوشاند . به چیزهای کوچک می خندیدیم و به چیزهای بزرگ می خندیدیم.شیشه ها که بالا بود پشتِ

ترافیک شهر ترمز دستی را کشیده بودم و با میم رفته بودیم پاریس. توی بغل معشوق هایمان وول می خوردیم و صبح

را با نان تست شده فرانسوی و پنیر و بوی سنگفرش های نم خورده شروع می کردیم و خنده هایی بلند سر می دادیم.

هیچ کس به ما نگاه نمی کرد. و از لب و لوچه ی هیچ کس آب نمی چکید . چشمهای عابران برق می زد و رنگ و

رویشان سفید بود. هیچ کس توده ای را با خود حمل نمی کرد. شهر را عابرهای ارضا شده پوشانده بود و هیچ فکری

دور آلت تناسلی چرخ نمی زد. میم شیشه را پایین داد و من بهش گفتم :" همینکه پازلم تمام شد از خانه زدم بیرون و

آمدم پی ِ تو . " میم چیزهایی گفت که نشنیدم. چون دوباره فکرم پر شده بود. در فکرم گروه کری ایستاده بود و ترانه ای

در باب مرگ می خواند. صدای خواننده ها می لرزید و من دیدم که پیرمردی که در ردیف پشتی گروه ایستاده در ذهنم

شاشید. بعد سرخ شد و آرام خودش را از روی سن گم و گور کرد. میم و ترافیک شهر با هم حرف می زدند و من با

اینکه تقریبا مطمئن شده بودم پیرمرد رفته و دیگر کسی در ذهنم نمی شاشد ، حرفهای میم را نمی شنیدم. حواسم پرت

شده بود. گاهی حواسم را می دیدم که روی چراغ قرمزی ایستاده واز آن بالا میله های پارک را دید می زند و گاهی با

سرعت از میله ی پارک به شیشه ی ماشین جلویی می پرید. روی میله ها زخم بود و روی شیشه ی ماشین جلویی کسی

نوشته بود: " شتر دیدی ندیدی. " .






یکشنبه، تیر ۲۰

.

دلم هری می ریزد پایین و نفسم برای یک ثانیه می گیرد همین که چراغ را خاموش می کنم. تاریکی به شکلِ

متجاوزانه ای خودش را داخل اتاق جای می دهد و هرچه روزنِ نور بوده در خود می بلعد. این وحشت تازه

متولد شده را می اندازم تقصیر مرشد و مارگریتا . چراغ را دوباره روشن می کنم. ساعت روی موبایل را

می بینم. یک و نیم نیمه شب است. فکر می کنم حالا که تابستان است و هنوز هم آنقدرها گیجی به سرم نزده

نیم ساعت دیگر بیدار می مانم. زیر لب دارم فحش می دهم که این وقت شب چرا خودت را غرق کردی توی آن

کتاب سحرآمیز که حالا در تاریکی هر آنچه هست و تا به حال نمی دیدی را ببینی. با این وجود دست و دلم به کار

دیگری نمی رود. دوباره کتاب را بر می دارم و روی تخت می نشینم و لُختی ِ کتف هایم را می چسبانم به دیوار سرد.

قبل از شروع به آقای او زنگ می زنم و می گویم بنشیند گیتار بزند . با خیال راحت. من فعلا خوابم نمی آید و هروقت

خوابم گرفت خودم بهش زنگ می زنم.

فکر می کنید کم چیزی است که برهنه روی تختتان لم داده باشید و در حال خواندن رمانی سحر انگیز باشید و در حالِ

خواندن ِ قسمتی باشید که مارگریتا همچون شما چیزی بر تن ندارد روی دسته جارو نشسته و  شهر را گز می کند؟



کم نیست. در همین فکر و خیال هاست که پوستم از فضاسازی اینچنین با قدرت مور مور می شود . در حیاط ِ خانه که

پشت پنجره ی من نشسته است سکوت انگار هر لحظه زایش می کند. یاد اپیزودی از یکی از نمایشنامه های ویسنی یک

می افتم. وقتی در قفسی که پرنده ای نامرئی وجود داشت جرقه هایی زده می شد و زایش با سرعتی وحشتناک هر لحظه

تعداد جرقه ها را بیشتر و بیشتر می کرد. با خودم فکر می کنم اینجا ولی در این وقت ِ شب نور کجا بود و پرنده ی

نامرئی ام کجا ؟ انگار سکوت و تاریکی محلولی شده اند و ثانیه به ثانیه در خونم تزریق می شوند. سفر مارگریتا در این

وقت شب که برهنه زیر نور ماه خوابیده ام فراتر از گنجایش من است. تخیل ِ همیشه در پروازم افسار گریخته و مست

خودش را به در و دیوار اتاق می کوبد . بلند می شوم و لباس خواب تنم می کنم. به آقای او زنگ می زنم و می روم

پشت پنجره. سرم را از پنجره بیرون کرده ام و دارم با آقای او حرف می زنم که می بینم پنجره ی ششم ساختمان روبرو

باز می شود. گربه ای سرش را بیرون می کند و اطراف را می پاید. مرا انگار نمی بیند اما. آقای او اینور خط دارد از

ملودی که زده می گوید. سرم را تکان می دهم و چشمم را دوخته به آن پنجره نگاه داشته ام. گربه دوباره سرک می کشد

و بعد زنی برهنه را بر لبه ی پنجره آویزان می کند. دیگر نه صدای آقای او را می شنوم نه هوای اطراف بدنم را حس

می کنم. سرمایی که نمی دانم در چنین شب تابستانی از کجا می تواند آمده باشد از انگشتهای پاها شروع می شوند و با

آهستگی که می تواند آدم را دیوانه کند رگهایم را پوشش می دهد.  زن دیگر روی لبه نیست. پایین را نگاه می کنم. حیاط

آرام است و باد گرمی خودش را بین باغچه و آلاچیق تکان می دهد. زاویه ی سرم را به حالت قبلی برمی گردانم. به

طرف پنجره ی ششم . پنجره بسته است . پرده پشت پنجره هم کشیده است . سعی می کنم دوباره کنترل اعضای بدنم را

به دست بگیرم. انگشتهایم را تکان می دهم و آرام پنجره را می بندم. پرده را می کشم و پشتم را تکیه می دهم به پنجره.

انگار چوب پنبه ای را از دهانم بیرون کشیده باشم دوباره نفس می کشم. هوا به اطراف بدنم باز می گردد. و اتاق برایم

دوباره شکل می گیرد. و صدای آقای او که آنور خط دارد با وحشت مرا صدا می زند...



مرشد و مارگریتا را چهار روز است تمام کرده ام. برای نوشتن پستی درباره اش باید می گذاشتم زمان بگذرد.

گذشت. بخوانید اگر نخوانده اید.

اگر خوانده اید مقدار زیادی حس مشترک بین ماست.



دوشنبه، تیر ۱۴

.

شهر بدون گالری های هنر و تئاتر های متنوع و کتابفروشی های بزرگ به من نمی چسبد. هیچ وقت دلم نمی خواهد

درگیر تعریف کلمه ها شوم اما می دانم که شهری که از این ویژگی ها خالیست برای من تعریف ثابتی دارد. مرده.

مدتهاست خودم را در اتاقم زندانی کرده ام. فقط کتاب می خوانم و به دنیایی که از چنگال من دور مانده  دست

می اندازم. به اینترنت. به تنها فرصت من برای دیدن گوشه ای از آنچه به نام هنر در دنیا اتفاق می افتد. هر روز.

.

حول و حوش انتخابات آمریکا بود. اخبار را با دقت دنبال می کردم. The New Yorker یکی از مجله هایی که

معمولا تیترهایش را دنبال می کنم آنروز طرحی گرافیکی از باراک اوباما زده بود. یادم است اول جذب نوع

طراحی اش شدم و بعد مشغول خواندن تیتر هایش. طرح را Maira Kalman کشیده بود. دفترچه ی روی میزم را

باز کردم و اسمش را گوشه ی یکی از برگه ها نوشتم. آشنایی من با این تصویرگر سال ها بعد از شهرتش آغاز شد .

خب این یکی از مصیبت های معمولی است. دنیای مجازی را ساعتها زیر و رو می کنی و باز چیزهایی که بسیار مشتاق

دیدنشان هستی از چشمت پنهان می ماند.

درست است که خیلی از آمریکایی ها مایرا را به خاطر طرح های بی نظیرش روی دیوار آسانسور فروشگاه ها

می شناسند و خواننده های همیشگی The New Yorker اسمش را به عنوان یکی از تصویرگران مجله ها دنبال

می کنند ، اما مایرا بخش عمده ی کارش را به کتاب های کودکان اختصاص داده است. مایرا شصت و یک ساله است و

بیشتر از صد کتاب برای کودکان نوشته و تصویر پردازی کرده است. بارها نمایشگاه گذاشته و کارهایش بارها موردِ

تحسین قرار گرفته اند.



چیزی که از او در ذهن من همیشه ماندگار است ، سبک کارهایش است. استفاده از رنگ های زنده و بشاش در زمینه

طرح هایش و جا دادن متن در طرح با فونتی که مختص خودش است از ویژگی هایی است که منحصر به کتاب های

اوست.چند سال پیش او کتاب گرامری ( The Elements of Style ) را تصویرپردازی کرد. به جرات می توان

گفت شاداب ترین کتاب گرامری است که تا به حال چاپ شده است.








مایرا از کودکی نقاشی و تصویرگری را شروع کرده است و غیر از چند سالی که در دبیرستانِ هنر گذرانده هیچ گاه

زیر نظر استادی نبوده است. شاید یکی از دلایل اینکه کارهایش به شدت ساده و بکر هستند همین باشد. آخرین اثرش

کتابی است به نام " The Principles of Uncertainty " یا اصول تردید ،  که او را بیشتر از پیش محبوب جامعه

هنری آمریکا کرده است.

راوی در این کتاب بین طرح های شگفت انگیز سالی از زندگی اش را شرح می دهد. مثل اینست که بنشینی و دفترِ

خاطرات هنرمندی را ورق بزنی و سرخوش ِ رنگ ها شوی و لذتی بی حد ببری.







مایرا عاشق پیاده روی های مکرر است. دوست دارد ساعتها همراه سگش قدم بزند و جهان پیش رویش را در چشمها

ضبط کند. تصویری که از خودش کشیده است مرا به این باور می رساند که نقاشی های مایرا گرچه خیلی ساده اند ،

بسیار به حقیقت نزدیکند.



انگار مایرا جهان را به همین سادگی می بیند و الحق که آنچه از آن بازتاب می دهد تصویری واقع گرایانه است که با

رنگ های وجودی مایرا رنگ آمیزی شده است. در همین لحظه که دارم اینها را می نویسم نمایشگاهی از کارهای

جدیدش در سانفرانسیسکو بر پاست.

حالا که نمی توانم آنجا باشم حداقل سعی می کنم امشب خوابش را ببینم.  


 پ.ن : سایت شخصی ِ   Maira Kalman





جمعه، تیر ۱۱

.


من از نگاه کردن به گذشته خوشم می آید. همیشه قبل از اینکه خوابم ببرد خودم را می اندازم درون تونلی هزار تو از

کودکی ام. دنبال سر نخ هایی که مرا به خاطره ها و لحظه های گم شده در ذهنم وصل می کند. یکی از چیزهایی که

همیشه در ذهنم تکرار می شود کارتون هایی است که به تماشایشان می نشستم  و بعدها تحت تاثیرشان خیالبافی

می کردم. در اینکه کلی از بازی های من در تنهایی و با خیالبافی های من که از وقایع اطرافم منشا گرفته بودند صورت

می گرفت شکی ندارم اما هنوز نمی توانم به روشنی تصاویر بازی هایم را در ذهنم بازسازی کنم. می دانم که شخصیت

کارتون ها و کتاب هایی که می خواندم اولین دوستهای من در زمان تنهایی ام می شدند. می دانم که از چوبین و چاق و

لاغر می ترسیدم. آن ندایی که چوبین را صدا می کرد مرا می ترساند و آن دو تا کار آگاه (چاق و لاغر ) با آن ماشین

ژیانشان همیشه مرا پر از استرس می کردند. این استرس موقع تماشای دوقلوهای افسانه ای هم در من شدت می گرفت.

انگار یک قرن طول می کشید تا آن دوتا دستهایشان را به هم برسانند و قال قضیه را بکنند. به جای اینها فوتبالیستها را

بخاطر علاقه ام به فوتبال دوست داشتم و تام و جری را قبل از رفتن به مدرسه نگاه می کردم. و در کنارش صبحانه بهم

می چسبید. چیزی که به وضوح در خاطرم مانده است همراهی پدرم در تماشای کارتون هاست. پدر عاشق کارتون ها

بود. صبح های زود می نشست و تام و جری نگاه می کرد و برنامه ی کارتون ها را بهتر از من می دانست. حالا هم

که سنی ازش گذشته است و استاد بازنشسته ی دانشگاه شده است هنوز می نشیند جلوی تلویزیون و کارتون می بیند.

بخاطر همین ، برای روز پدر برایش کارتون های قدیمی را خریدم. البته با همان دوبله ها و سانسورهای فارسی.

فقط برای حس نوستالژی که دارند و لذتی که با وجود کیفیت پایینشان در آدم به وجود می آورند. یکی از کارتون هایی

که برایش خریدم " زنان کوچک " بود.

کاراکتر های زنان کوچک گاه به گاه در بازی های من زنده می شدند . گاهی مادر خانواده می شدم و با وقار تعریف

شده ای که در او وجود داشت راه می رفتم و حرف می زدم و تصمیم های منطقی می گرفتم. گاهی مگی می شدم.

همان دختری که همیشه موهایش را توی توری می پیچید. و قرار بود خیلی شبیه مادرش باشد. با همان وقار و با

همان شخصیت. دیروز به تماشای قسمتی ازش نشستم و کلی خنده ام گرفت. سانسورها فوق العاده غیر حرفه ای انجام

شدند. خنده ام گرفته بود که آن زمان چقدر خنگ بودم که این سانسور ها را نمی فهمیدم و توجهی بهش نداشتم.  پدر

خانواده در قسمتی از جنگ برگشت. بعد از یکسال. استقبالی که خانواده ازش کردند باعث شد شک کنم که این انیمیشن

یا توسط ایران ساخته شده یا کره شمالی.  خب بعدتر متوجه شدم این نوعی که ایران نشان می داده را ژاپن ساخته بوده.

پدر وقتی می خواهد مادر خانواده را در آغوش بگیرد تصویر کات می خورد به لوستری ساکن که در چند اپیزود قبل

نشان داده شده بود.



شخصیت های رمان Alcott  در دست کارگردان و تصویرپرداز ژاپنی کمی مورد دستکاری قرار گرفته اند. پوشش

آنها به سلیقه ی کارگردان تصویرپردازی شده است. شخصیت جو(کتی) در واقع خود نویسنده است. آلکات هم سالهای

جنگ را تجربه کرده بود و چندین سال پرستار جنگ بود. او گرفتار فقر حاصل از شرایط جنگ شده بود و در جبهه

برای روزنامه ها داستان می نوشت. داستان هایی که فضای جبهه را منعکس می کردند. گرچه او طرفدار تساوی حقوق

زن و مرد بود ، شخصیت های رمانش آنچنان دارای گرایش های فمنیستی نیستند و رفتار هنجار شکنانه ای از آنها سر

نمی زند.  یادم است چند وقت پیش نقد های زیادی درباره ی رمان زنان کوچک خواندم. یادم است که بیشتر نقدها بر پایه

نظریه های فمنیستی نوشته شده بودند. زنان کوچک زن هایی را نشان می دهد که انگار سر از فرهنگ من بیرون

آورده اند نه فرهنگ آمریکا. شاید به همین دلیل است که من در آنها شخصیت اغراق شده ای نمی بینم و آمریکایی ها

می بینند.

همین دیروز که داشتم کارتون را می دیدم هی با خودم می گفتم انگار قصه قصه ی هشت سال دفاع مقدس خودمان است

و این زن ها که در حصار خانه ها محبوس شده اند و احساس فداکاری سر تا پایشان را گرفته زنان معصوم و تنهای

خودمان هستند. حقیقتا دلم می خواهد کارتون را به زبان اصلی پیدا کنم و ورژنی را ببینم که توسط ژاپن ساخته نشده

باشد. بخاطر بار نوستالژیکی که به زندگی ام می بخشد دوستش دارم.