Instagram

پنجشنبه، خرداد ۶

لطفا حین تماشا، پلک نزنید !

 صد سال پیش فروید آنقدر درگیر اثبات تاثیر شگفت ضمیر ناخودآگاه و خاطرات کودکی فرد در رفتارهای

بزرگسالانه ی او بود ، که هرگز فکرش را هم نمی کرد شصت و اندی سال بعد از مرگش انیمیشنی خمیری

عجیبی ساخته می شود و آن انیمیشن آرامشی تضمین شده به روحش خواهد بخشید.

Mary And Max نوشته شده و کارگردانی شده توسط آدام الیوت (Adam Elliot) است. هرگز

نمی خواهم خط های نوشته ام را به جوایزی که از آن خود کرده است هدر بدهم. نیازی به گفتن اینها

نمی بینم. در تیتر نوشته ام سعی کرده ام اهمیت ویژه ی این انیمیشن را نشان دهم.





فیلم از دو نقطه متولد می شود. ملبورن استرالیا و نیویورک آمریکا. آدام الیوت و گروهش تلاش خود را

در هر پلان از فیلم به اوج رسانده اند . شاید برای همین است که وقتی فیلم را دوباره و سه باره می بینی

اهمیت ویژه ی هر تصویر جداگانه را در آن تشخیص می دهی. هر تصویر هزاران حرف دارد. فیلم،

استرالیا را که شخصیت مری ِ هشت ساله در آن زندگی می کند ، به رنگ قهوه ای و تونالیته ای از

قهوه ای ها به نمایش می کشد در حالیکه نیویورک شهر مکس چهل و چهار ساله ، تونالیته ای از

رنگ های سیاه و سفید و خاکستری است. تنها بعضی قسمت ها رنگ زنده ای چون قرمز دارند مثل لبها و

یا قسمتی از لباسها. فیلم که آغاز می شود تو حس می کنی سفرت را در شهری که مدت هاست مرده است

آغاز کرده ای. در هر دو شهر همین است. تفاوت اینجاست که نیویورک پر سر و صداست اما صداها

رنگ دلخوش کننده ای به شهر اضافه نمی کنند. فیلم با تصاویری از شهر شروع می شود. از ملبورن.

استرالیا. گیاهی را نمی بینی و اگر ببینی آنچنان در رنگ خاک خورده ی قهوه ای غرق شده که به نظرت

گیاه نمی آید. آب فشان فلزی از کار افتاده روی خاک عقیم. خیابان کثیف و پر آشغال. اسکیت شکسته شده

و افتاده بر گوشه ای.


اینها همه و همه حس تو را در مورد شهر بیمار و دلسرد به یقین تبدیل می کنند.مری هشت ساله با لکه ای

روی پیشانی ، که انگار طلسمی است برای تنهایی عمیقش در کودکی ، پدری دارد که خسته کننده ترین

شغل دنیا را انجام می دهد. و مادری که دائم الخمر است و از فروشگاه ها دزدی می کند. مری می گوید

که مادرش بهش گفته که او یک اتفاق بوده است. مری در تنهایی اش که مثل چسب زخمی روی پوسته ی

زندگی اش کشیده شده مدام در حال فکر کردن است. ذهنش درگیر سوال های کودکانه و متعدد است. اینکه

چطور آدم می تواند یک اتفاق بر حسب تصادف باشد. اینکه آیا همه جای دنیا مثل استرالیا است و بچه ها

از لیوان آبجو می آیند بیرون ؟


مری تصمیم می گیرد این سوال را از کسی در آمریکا بپرسد و این شروع دوستی او با مکس چهل و

چهارساله ساکن نیویورک است. نامه نگاری مکس و مری آغاز می شود . هردوی آنها از نداشتن دوست

رنج می برند و هردو عاشق شکلات و برنامه ی کارتونی The Noblets هستند. مکس شخصیت پیچیده

تری دارد. او دچارAspergers Syndrome  است.

نوعی اختلال زیستی که در آن فرد روابط اجتماعی فوق العاده ضعیفی دارد ، خیلی از مسائل ساده باعث

افزایش تنش در او شده و بعضی مسائل پیش پا افتاده در او شیدایی عجیب تولید می کنند. نکته ی

فوق العاده ی مکس در میمیک صورتش نهفته. صورتی که خیلی کم لبخندی بر آن نشسته و هرگز اشکی

نمی ریزد. در قسمتی از این نامه نگاری ها مری برای او شیشه ای از اشک هایش را می فرستد .

مکس قادر به فهمیدن حالات صورت انسان ها نیست و نمی تواند عصبانیت و مهربانی و خوشحالی را در

خم چهره ی آدم ها تشخیص دهد. در قسمتی فوق العاده او از خاطره ی کودکی اش می گوید که در آن

مشغول نقاشی کردن بوده و مادرش پیدایش می کند. بخاطر کشیدن بدن برهنه ی زنی بر دیوار عصبانی

شده و به او نگاه می کند. مکس دفترچه ای را از جیبش در می آورد که در آن حالات صورت انسان ها

را کشیده است. به نظر من این یکی از قوی ترین صحنه های فیلم است.



همینجاهاست که ناخودآگاه یاد فروید می افتید.

 وقتی ارتباط مری و مکس باعث درمان و گاهی برون ریزی های روانی هر دو طرف می شود.

آشفتگی هایی که مربوط به کودکی و خاطره های آن دو هستند. حالات عصبی که از فقدان عادی بودن که

مثل لکه ی ننگی بر پیشانی هر دو زده شده است می آید. و این عدم درک شدن هر روز هر دو را از

جامعه دورتر می سازد. طوری که مکس می گوید وقتی بیرون می رود در گوشها و بینی اش پنبه

می گذارد تا آرام تر باشد. مکس شغل های زیادی داشته است. جالبترین آنها شاید کار کردنش در کارخانه

کاند.وم بوده است . مکس به مری می گوید با اینکه در کارخانه ی کاندو.م کار کرده ام تا به حال هرگز

از کاندو.م استفاده نکرده ام. جامعه ی ایده آلیست،مکسِ پیچیده را درک نمی کند و از او به عنوان

عنصری کوچک و بی ارزش کار می کشد. مکس آشغال های خیابان ها را جمع می کند و برای لذتِ

آدم های نرمال ِ آن بیرون کاندو.م بسته بندی می کند. اما خودش در زندگی عمومی شریک نیست و در

لذت آدم های معمولیِ بدون ِ اختلال، سهمی ندارد.

در این میان مری به مکس اهمیت می دهد. اهمیتی که در چنین دورانی از زندگی برای ما معنای مانوسی

ندارد. کمتر کسانی را می یابیم که اینچنین به وجودمان اهمیت بدهند و تنهایی دردناک مان را با درکی

شگفت پر کنند. جهان به تصویر کشیده شده توسط الیوت جهانی است که پر شده از انسان های کمال طلبِ

ایده آلیست. جهانی که توسط همین انسان ها به لجنزاری که در آن هیچ ارزشی وجود ندارد تبدیل شده

است. مکس جایی برای مری می نویسد. تو را می بخشم چون کامل نیستی. مثل من.


به حقیقت می توانم بگویم تا به حال انیمیشنی چنین بر وجودم تاثیر نگذاشته است.

باشد که ببینید اگر ندیده اید.



دوشنبه، خرداد ۳

-

چیزی که در جنایت و مکافات مرا به وحشت می اندازد ، بی پرده بودن و عیانی ِ چهره هاست. ماسکی

بر چهره ای زده نشده و همه یا سعی نمی کنند زشتی درونی خویش را بپوشانند یا در این سعی شکست

می خورند. داستایفسکی طبقه ی متمول و فقیر را نشان می دهد و انگار با پافشاری هر فرد از هر طبقه

را به گرداب آزمایش و نمایش می کشاند. آنگاه دیگر مهم نیست که از اشراف باشد و یا از طبقه ای

فرودست. در آزمایشش می بازد و به آسانی آنچه از درونش را که هر کسی مایل به پنهان کردن است لو

می دهد. چه کاترینا که برای تثبیت شخصیتی بر بادرفته مراسم عزاداری برای شوهرش می گیرد و در

آن از خود بیخود شده افسارگریخته لب می گشاید ، چه لوژین که تمام سعی اش را در کنترل کردن خود

در تمام اوقات انجام می دهد و در همان مراسم دست به بازی بچه گانه ای زده و دستش رو می شود.


نامی که داستایفسکی برای کتاب انتخاب کرده بهترین نامی است که می شد برایش برگزید. از همان ابتدا

که شروع به خواندن کتاب کرده بودم کارخانه ی تصویرسازی ذهنم ، شهری تاریک و پر وحشت را به

تصویر می کشید. شهر داستایفسکی آلوده است و شخصیت ها انگار از لابه لای گرد و غبار وحشت زده

به سمت لحظه های آینده در حرکتند.

بارها به صفحات قبلی بر گشتم و دنبال مصداقی برای این حس گشتم. عجیب است که داستایفسکی این

جادوگر صحنه سازی های مخوف ، آنقدر قدرتمند است که نیازی به توصیف لحظه به لحظه  از شهر ندارد

و اینکار را نمی کند. او شخصیت می پروراند. و آنچنان با هر کدام بازی می کند که گویی توانایی این را

دارد که آنها را به مرز جنون بکشاند و در همان لحظه به حال خودشان رها کند. درک عمیق داستایفسکی

از موضوع وحشت شاید به روزهای زندانی شدنش باز می گردد. به لحظه ای که او و چند تن دیگر را به

پای چوبه ی دار بردند. بی لباس در هوایی وحشتناک سرد و بیست دقیقه آنها را نگاه داشتند و لحظه ی

آخر اطلاع دادند که تزار نیکلای اول آنها را عفو کرده و به محکومیت در زندان سیبری راضی شده

است. شاید اگر داستایفسکی چنین لحظات جنون آوری را تجربه نمی کرد سالها بعد نمی توانست در هر

داستانی که می نویسد چنین قدرتمندانه و عمیق موضوع انسان را به بررسی بنشیند.

هیچ چیز به اندازه ی شخصیت راسکلنیکف برای من جذاب نیست. راسکلنیکف روشنفکر است و تیزهوش .

از پس فکرهای متعدد و تحلیل های پی در پی انسان ها را در ذهنش طبقه بندی می کند. بعدها در

گفتگویی که بین  او و پاروفیری ِ سربازرس انجام می شود از زبان پاروفیری که یکی از مقاله های

راسکلنیکف را به تحلیل نشسته با گوشه ای از این احساس او آشنا می شویم.اینکه انسان ها را به دسته ی

عوام و دسته ای که برتر هستند و می اندیشند تقسیم کرده و به نظرش جنایت در مسیر رسیدن به هدفی که

برای جامعه مفید است حتی اگر جان یکی از عوام را بگیرد توجیه شدنی است.

راسکلنیکف لحظاتی از من و هم نسلهای من است. در لحظه هایی که یاغی می شود و ظلم روحش را بر

می آشوبد و لحظه هایی که فکر جنایت و تند خویی مدام در سرش پرسه می زند ، انگار تحلیلی است

عیان از من ِ نوعی در جامعه ای وحشت زده که به آلودگی عادت کرده است.







جمعه، اردیبهشت ۳۱

.



این همه سال نشسته ام کتاب خوانده ام و تمام سعی ام را کرده ام که شاهکاری در عرصه ی ادبیات نمانده

باشد که نخوانده باشمش و کار جدیدی بیرون نیامده باشد که ازش غافل مانده باشم. حالا مدتی است به

اشتباهات این چند سال پی برده ام. به اینکه اگر کمی با نظم تر خوانده بودم افکار اینقدر آشفته در ذهنم

نمی نشست. اگر هر نویسنده را مورد بررسی قرار می دادم چقدر بیشتر اثرش را می شناختم. چند سال

پیش که زن قبلی برادرم  " ک "  ، تئاتر کار می کرد درگیر خواندن نمایشنامه شدم و از همان روز ها بود

که نمایشنامه شد یکی از ژانرهای مورد علاقه ی من. همان روزها بود که همسر قبلی "ک"  یرما را در

همین شهر ِ متروک با همین امکانات کم اجرا کرد. با اینکه نمایشنامه خوانی بود اما تاثیر شگرفی

گذاشت. نام لورکا از آن سال ها بود که به کتابخانه ام وارد شد. یرما را بسیار دوست داشتم و بعدتر

عروسی خون اش لذت عجیبی بهم داد. خانه ی برناردا البا را هم در ذهنم به صورت حک شده دارم .

شاید چون از آن کارهایی بود که اینجا اجرا شد. اما با قبول شدن در چنین رشته ای، به طرف شعرهای

لورکا جذب شدم و ناخوداگاه زنجیر محکمی بین اندیشه ام و احساس ملیح او زده شد. در تمام این سال ها

آثارش را خواندم و از خودش غافل ماندم. چقدر پشیمانم که تا امروز اینچنین نویسنده را نادیده گرفته و تنها

به اثر بسنده کرده ام. معتقدم تا سرگذشت نویسنده را ندانی تا بیوگرافی اش را نخوانی هرگز قادر به درک

شایسته ی اثرش نخواهی بود. Little Ashes را چند روز پیش به تماشا نشستم . تا اواسط فیلم مجذوب

نادانسته های زندگی لورکا شده بودم. از اینکه نمی دانستم لورکای محبوب من عاشق سالوادور دالی بوده ،

از اینکه روح آزادی خواهش را نشناخته بودم حسابی احساس شرم می کردم . اما داستان نکته ی

تراژیک اش را بر من تمام کرد و وقتی سربازهای فاشیست دستشان را بر ماشه هایشان گذاشتند تا صف

چند نفره ای را به کام مرگ بکشانند توان تماشا از من گرفته شد. فیلم را Pause کردم و نمی دانم چند

دقیقه به مونیتور خیره مانده بودم. هرگز باورم نمی شد آنکه این همه سال مثل مردی اسطوره ای پشت

همه ی نمایشنامه ها و شعرهایش ایستاده بود و همیشه موقع خواندنشان در ذهنم تداعی می کرد ، در

جوانی و با چنین تراژدی زمین را ترک می کند.

بعد از فیلم به او زنگ زدم و گریه کردم. برای لورکا و برای فقر آگاهی خودم .


....


پ.ن : آخ آرزو ! برای این فیلم ممنون !







یکشنبه، اردیبهشت ۲۶

.

آنقدر پیچیده شده ام در انگیزه هایی که لحظه به لحظه در من می جوشند که توان به دنیا آوردن کلمه ها را

ندارم. انگار همین جمله درد در تنم ایجاد کرده باشد مرا از نوشتن باز می دارد. سفر تهران یک لحظه ی

شگفت داشت. از این سفر همه ی لحظه ها را به یاد دارم.می توانم دیالوگ ها و نوع هوای آن دقیقه ها را

بنویسم و بازگو کنم. اما آن لحظه ی شگفت پر بود از شناختی که به ادامه ی زندگی من کمک می کند.

لحظه ی شگفت این سفر ساعتهایی بود که در خانه ی هنرمندان با او، قانون شکن و ته مانده بودیم.

آنتیگون در سرزمین عجایب دیدیم و حرف زدیم و باز آنقدر اندیشه ام پر بود از گرفتاری که خیلی از حرفها

را نشد بزنم و نشد بشنوم. شگفتی این لحظه در حس ِ آن بود. آرامشی در جریان . خالی از هرگونه

تنش بودم. این حس را تا حدی در کاخ سعدآباد هم داشتم. امروز بالاخره با آنچه من نامیده می شود کنار

آمدم.لازم نیست مثل بقیه باشم و یا اگر نیستم دچار نگرانی شوم. اینکه از مهمانی رفتن و رقصیدن و مست

کردن لذت نمی برم دیگر نباید مرا دل نگران کند. چیزی که به آن نیاز دارم پر کردن زندگی ام به سبک و

سیاق خودم است.

امروز به رزگار می گفتم . از آرامشی برایش گفتم که در تئاترخانه ها و مکان هایی دارم که در آنها تاریخ

و هنر را به مشاهده می نشینم. تنها لحظه هایی که فکر های مزاحم از سرم می روند بیرون.

تنها لحظه هایی که در آنها به دقیقه های آینده و نرسیده فکر نمی کنم.

یکی از بزرگترین دل خوشی هایم اینست که بعد از سر و سامان دادن به زندگی ، قسمت بزرگی از وقتمان

را با آقای او پر می کنیم از نمایش ها و گالری ها و موزه هایی که باید ببینیم. اینکه او در این آرامش با

من همراه است و این نوع فعالیت ها را به هر مهمانی و تفریحی ترجیح می دهد مرا دلگرم نگه می دارد.









جمعه، اردیبهشت ۲۴

.


I have a kinda weird feeling like a motivation that comes from a hole of 
darkness !because of that I'm gonna work and save and study and enjoy !
I'm gonna try to make a life that we deserve to be in. we are alone on this
road! this isn't sth weird.it's usual. we are all alone. some people get it 
sooner,some later.
Every little person has a dream of his own ! I decided to fight for ours! I 
will try just for your pure pure eyes ! The ones I fell into them . the ones I'm falling for it every moment !


پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳

.


بیست دقیقه است که وسط اتاق ایستاده ام. با مگس کشی در دست.  مسخِ حرکات تندِ مگس ِ پیر !

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶

.

این روزها نوشتنم نمی آید. دلایل متعددی می توانند به این نیامدن ربط داشته باشند . یکی شان همین محیط

جدید است. من خیلی دیر به جایی عادت می کنم. روزهای اول معذبم و معمولا حس می کنم تکه ای از

آرامشم گم شده است. نوعی تشویش همراه با میلی قوی به گریز . برای همین آدم ِ سفرهای متعدد نیستم.

همیشه ترجیح می دهم همانجایی که هستم بمانم و خوابیدن زیر سقفی جدید آرام و قرار ِ مرا می گیرد.

بیشتر اوقات در شرایط بیتابی دنبال علت و معلول ها می گردم اما حقیقت اینست که مکان جدید نقطه

شروع نا آرامی های من شده است.
.
حالا که مادر آقای او را می شناسد یک سری چیزها دستخوش ِ تغییر شده است. یک تغییر ناخوشایند

حس من است. وقتی دارم رانندگی می کنم و فکرم به طور همزمان به هزار جا سرک می کشد ، حس

می کنم دچار سبکی ِ بدی شده ام. نه از آن سبکی هایی که آدم را می برد توی آسمان.بلکه از آن سبکی

هایی که آدم را بیهوده و معمولی می کند. وقتی ظهرها وارد خانه می شوم می فهمم این سبکی از این

موضوع ناشی می شود که حالا من دیگر رازی ندارم.  برای من داشتن ِ کلمه هایی که توی پستوی

ذهنم پنهان می کنم ضروری است. بدون آنها زیادی روشن و معمولیم.اما خوشایندش اینست که مادر

خوشحال است و با من هم بسیار مهربانتر از پیش برخورد می کند و اصولا لبخندی مهربانانه هی از

روی لبهایش به طرف من ارسال می شود. امروز داشتم فکر می کردم من الان در ذهن مادرم مثل

مسافری شده ام که توی خیالش به زودی می رود . (به همین خیال باشید. همگی ! ) 

.
بکتاش دیگر نمی نویسد. نمی دانید هربار که یکی از آنهایی که دوستشان دارم قصد رفتن می کنند

مرا چه می شود.آخر مگر غیر از این خانه ی مجازی کجا تا این حد صمیمیت و شناخت فرو ریخته

است ؟ مگر نه اینکه اینجا بعدی از خودمان را نمایش می دهیم که توی برخوردهایمان پنهانش

می کنیم و بهش نمی پردازیم ؟ اما بکتاش است و تصمیمش. دلایلش با آن پست آخر ِ تکاندهنده اش

آنقدر پر معنا بودند که آدم از هر دری هم وارد شود نمی تواند بهش گیر بدهد.




.

پ.ن : این کنار ، آن بالا را گذاشته ام تا عکس هایی که باهاشان ارتباط عجیبی برقرار کرده ام

را بگذارم.




.



           هیچ چیز به اندازه ی پررویی حال ِ مرا به هم نمی زند ! 






.





.





سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴

.

از خواب که بیدار شدم روی برگه ی زرد رنگ کنار تخت نوشتم : " یک اتفاق خوب گاهی در راه

می ماند، توی تاکسی زرد رنگی که از فرودگاه به حرکت درآمده، پشت چراغ قرمز های شهر ِآشنا.

توی ترافیک ِ گرم و ملال آور ِ نیمروز ی ِ ملک آباد ِ مشهد. " بعد بلند شدم و با چشمهایی پف کرده

رفتم سر یخچال . قندان نقل ها را بر داشتم و چای ریختم و خودم را رساندم پشت کامپیوتر. کمتر از

سه ساعت دیگر مصاحبه دارم و از این موقعیت خوشم می آید. من قالبی عریض تر می خواهم.

اما هنوز طرحی بر دلم ننشسته. اینجا خوشرنگ است اما زیادی تنگ است و حس می کنم زمین کوچکی

است که از هر طرف می روی به دیوار می خوری و مجبوری کلمه هایت را کنار هم جای دهی. الان

می خواهم چای بخورم و شیرینی آلمانی . و برای Presentation  ِ فردا در دانشگاه، آماده شوم.





پ.ن :  قالب را همین الان عوض کردم. خودمانیم ها ! بلاگر امکانات خوفی دارد !!! 






یکشنبه، اردیبهشت ۱۲

.

- این دستم و بیشتر دوست داری یا این یکی رو ؟

- چپی رو.

- چرا ؟ بخاطر پلاتین توش ؟ 
    
- نمی دونم.


- بخاطر اینکه استخوناش خورد شده؟ 

- نمی دونم روانی ! 


- چرا روانی ؟!!!

- چون سوالای رمانتیک ات و عینهو James Wan از آدم می پرسی . 



شنبه، اردیبهشت ۱۱

.














از وقتی رشته ای که دوست داشتم را قبول شدم و از وقتی که درس هایی را می خوانم
که برایم جذاب هستند ، خاطره ی روزهای اجباری مدرسه با حس استرس همیشگی که
در من بود از یادم رفته است. این ترم که بالاخره تربیت بدنی برداشتم دچار درک عمیقی
از آن روزهای اجباری شدم. دو ساعت ورزش کردن زوری توی سالن سرد و پر سر و
صدا و با مربی که انگار چیزی از ورزش کردن و گرم کردن نمی داند ، ظهر شنبه های
مرا به روزی بیخود تبدیل کرده. امروز درست جلوی در باشگاه تربیت بدنی دانشگاه وقتی
نشسته بودیم توی ماشین و با "مژه" چیپس و ماست موسیرمی خوردیم تصمیم مقتدرانه ای
گرفتیم. تصمیم گرفتیم همانجا به چیپس خوردنمان ادامه دهیم و این جلسه و جلسه ی بعد را
نرویم. از لحظه هایی که مسئله ای را به درک واصل می کنم خوشم می آید و الان حس
می کنم شاداب و سرحالم.آنقدر که به سرم زده در حالیکه .ATB در گوشم می خواند و
شال قرمزم در باد می رقصد سه دور دور پارک بدوم واینگونه مشتی بر دهان تمام
واحد های اجباری بکوبم. اگر در همان شهری بودم که دوستش می دارم از پیچیدن باد در
موهای آزادم می گفتم واز پوست تنم که انعکاس نور و سایه روشن برگ ها آن را شبیه
نقاشی زیبایی کرده بود.