Instagram

دوشنبه، شهریور ۹

دایره های امن ِ هراس


چند وقت پیش توی وبلاگ شادی ، که سپاسگزارم از بودنش ، پستی راجع به کلمه ی Innocence خوندم. شادی نوشته بود استادشون ازشون خواسته اولین لحظه هایی که احساس کردند Innocence شون رو از دست دادن بنویسن. شادی گارد گرفته بود چون در فارسی ما این کلمه رو به معصومیت ترجمه می کنیم و پشت کلمه ی معصومیت ، برای شادی و من و خیلی از ماها مفاهیمی مثل باکرگی و یا حجب و حیا و یا شرم نشسته و خب این مفاهیم تاریکی هستند. بعدتر استاد شادی براش توضیح داده بود که معنای Innocence در روانشناسی می تونه احساس امنیت باشه. شادی فکر کرده بود به اولین لحظه ای که احساس نا امنی کرده. پونه ، دوست ِ روانشناس ِ من هم این پست رو خونده بود و وقتی داشتیم راجع بهش حرف می زدیم گفت یادش اومده که یک بار توی مدرسه نرفته نماز بخونه و ناظم مدرسه خط کشی بهش داده و گفته باید زمین کلاس رو با این خط کش تمیز کنه. پونه احساس کرده تحقیر شده و وقتی رسیده خونه به مادر و پدرش گفته چه اتفاقی افتاده و مادر و پدرش گفتند که ناظم کار خوبی کرده. اینجا اولین بار بوده که ته دل پونه خالی شده و حس کرده توی دنیا تنهاست. البته که این اتفاق برای خیلی از ماها افتاده. زمانی که ما داشتیم بزرگ می شدیم ، سیستم مدرسه یه سیستم دیکتاتوری بود که نظارت و یا شکایت رو بر نمی تابید و معمولا پدر و مادرهای نسل ما هم خودشون رو از وقایع مدرسه کنار می کشیدند و با دادن حق به ناظم ها و معلم ها از دید خودشون صلحی بین بچه و مدرسه برقرار می کردند. صلحی که با دادن احساس اتهام به بچه همراه بود. ما با این حس اتهام بزرگ شدیم. سیستم حکومتی هم همین بود و به همین رویه هم هنوز سعی داره شهروندش رو کنترل کنه. به نظرِ این سیستم اگر شما همیشه احساس کنید مجرمید ، خیلی راحت تر مطیع قوانینی می شید که ممکنه صد در صد به ضررتون باشند. سوال مهمی که از این صحبت ها و خوندن ها برای من پیش اومد این بود که نسل من که این حس اتهام رو چشیده و عدم احساس امنیت از طرف والدین رو تجربه کرده، چقدر سعی کرده با بچه اش پخته تر برخورد کنه؟ آیا می تونه وقتی بچه اش مرتکب اشتباهی میشه، با دانایی برخورد کنه و نه با احساسات رادیکال؟ نسل ما قبل از بچه دار شدن فکر می کنه و یا هنوز بچه دار شدن رو مرحله ای از زندگی می دونه که باید اتفاق بیفته ؟ اگر جواب این سوال ها مثبت باشه ، نسل های بعدی ، نسل های به مراتب سالم تری هستند و این خودش بذر امید و خوشی است. اما اگر آمار جامعه نشون بده هنوز در این چرخه ی معیوب هستیم ، اتفاق هولناکی داره می افته و کاش ان جی او هایی باشند که بین مردم کاندوم پخش کنند.

جمعه، شهریور ۶

Do you often take it personally ?



تمام ِ امروز داشتم فکر می کردم چند بار در هفته Take it personally را صرف می کنیم ؟ چهار ماه است تلاشم را گذاشته ام که کمتر از چیزهایی که مستقیما به من ربطی ندارند، ناراحت شوم. آن وسط ها چند بار از دستم در رفته است و مثلا ناراحت شده ام که چرا فلان آدم درباره ی بهمان کتاب بد گفته است . بعدتر فکر کرده ام که مگر من وکیل حقوق بگیر آن نویسنده ام که رگ غیرتم برایش باد کرده است. ماجرا برای خودم از جایی شروع شد که دیدم مرز بین حس ها کمرنگ شده است. مثلا نمی فهمیدم کجا به من توهین شده و لازم است برای ثابت کردن ِ احترامی که برای خودم قائلم روبروی حرفی بایستم و کجا باید رد شوم. به سادگی. اگر کسی بگوید فلان موسسه افتضاح است و شما کارمند آن موسسه باشید و بهتان بر بخورد، دچار ناراحتی بیجا شده اید. او به شما توهین نکرده است. از سر تجربه ی شخصی اش و یا دید اشتباهی که ممکن است به مسائل داشته باشد دارد سیستمی را زیر سوال می برد که شما برای بخشی از آن کار می کنید. یکی دو روز پیش Hosein Vi عزیز نوشته بود خاک بر سر اندروید و IOS خوب است و فلان. یک لحظه موقع خواندن عصبانی شدم. خنده دار است ، نه ؟ بخاطر کاربر اندروید بودن، حس کرده بودم کسی دارد به من توهین می کند. بعد لپتاپ را بستم و نشستم توی ذهنم چارت کشیدم. دلایل عصبانیتم را بررسی کردم و به خودم گفتم بیخود و بیجا ناراحت شده ای. آن ته را گشتم و دیدم نه به اندروید حس خاصی دارم نه از آی او اس متنفرم. یکی انتخاب من بوده است و آن یکی می تواند انتخاب صدها نفر دیگر باشد. این یک مثال کوچک بی اهمیت بود اما من دارم سختگیرانه پیش می روم. بعد از چهارماه، حالا کمتر از پیش گله مند کسی هستم . جایی که باید بایستم و جواب کسی را بدهم را بهتر تشخیص می دهم از جایی که باید رد شوم. توی همین ماه اخیر، تعدادی از خوانندگان مطالبم، از من عصبانی شدند که از حقوق هم جنس گرایان دفاع کرده ام. کاری ندارم که عصبانیت شان از انتخاب شخصی آدم ها چقدر ریشه در خشم ها و مشکلات کودکی شان دارد، انگشت اشاره ام فعلا به سمت خودم است. از تمام پیام های تندی که دریافت کردم، فقط به یکی شان پاسخ دادم. روبروی یکی ایستادم و از پیام های دیگر رد شدم. آن یکی را پاسخ دادم که مستقیما از من راجع به زندگی تخت خوابی ام پرسیده بود. فکر کردم و دیدم با منطق ِ امروزم، این سوال شخصی و توهین آمیز است و مهم تر از همه به سمت من نشانه رفته است. طرف را شیرفهم کردم که بی ادب است و آداب اجتماعی نمی داند. باقی را اما با عصبانیت شان تنها گذاشتم. آن ها از من دلخور نبودند. از من اگر می پرسید از هوموسکشوال ها هم دلخور نبودند (گرچه فکر می کردند هستند ).خشم شان از جایی دیگر می آمد. دلم برایشان سوخت که خشم های بی نشان دارند. وقتی ندانی واقعا از چه چیزی عصبانی شده ای محال است بتوانی ازش رد شوی و ماندن توی خشم، روح آدم را می خورد .


پنجشنبه، شهریور ۵

من کدامین خرم ؟




آدم ندانسته خیلی کارها می کند. می بیند عاشق ادبیات است و از زبان انگلیسی هم خوشش می آید، می رود کارشناسی ادبیات انگلیسی می خواند. بعد همان ترمِ سه و چهار می فهمد ادبیات چقدر خوب است و رشته ای به این نام چقدر متفاوت از کلمه ی خوب. برای اولین بار می بیند استادهایی هستند که فکر می کنند ادبیات یعنی کتاب نورتون خواندن. یعنی پرستیژِ کلمه های تاریخ انقضا یافته ی نمایشنامه های عصرِ حجر.  یک بار توی عمر شریف شان ننوشته اند. درست و حسابی هم نخوانده اند. از ادبیات معاصر دنیا بی خبرند. نمی دانند این روزها نویسنده ها در حال بدعت گذاریِ کدام سبک و سیاق اند. سیستم، همان سیستم پوسیده ی مدرسه است. بچه ها مدام در نمایشِ استرس و بزرگ نمایی زندگی مسخره ی درسی شان و اساتید در حال رفت و آمدِ بی ثمر به کلاس ها. بعد آدمی عین من که عاشق زبان انگلیسی است چون تنها زبانی است که توانسته باهاش حرف زدن به معنی ارتباط برقرار کردن را بیاموزد، و عاشق ادبیات است چون واقعی است و موسیقی حال و روز ذنیاست، حالش از خواندن کلمه های غیر واقعی و پر از افاده ی شکسپیرها به هم می خورد. روز فارغ التحصیلی بچه ها قرار می گذارند یک ساعت زودتر دانشگاه باشند که کلاه هایشان را پرت کنند هوا و عکس بگیرند. من نمی روم. خوشحالم که تمام شده. فکر می کنم حالا وقتش را دارم برگردم سروقت کتاب های واقعی. سر وقت ادبیات روز ژاپن و فرانسه. بوبن بخوانم و کوندرا و موراکامی و کلیما. هرروز هم لازم نیست راه بیفتم سمت ساختمانی که ورودی اش شبیه زندان است و هر از گاهی یک زن چادری بی ادب به خودش اجازه می دهد انگشت کند توی پرایوسی ات.
بعد می روم فوق می خوانم. چرا؟ محیط دانشگاه ها تغییر کرده؟ خیر. حراست بی پدر و مادرِ دم در دانشگاه را برداشته اند و کسی از همان ابتدای در یادآور زیستنت در مملکت زوری با قوانین زوری نمی شود؟ خیر. بچه ها با سوادتر و آگاه ترند؟ خیر. خریت تمامی ندارد..
حالا این روزها که رسیده ام به پایان نامه، هر از گاهی پدر پشت تلفن می پرسد کی شروع می کنی برای دکترا خواندن؟ بعد به جای اینکه بگویم گورِ پدر دکترا و گور پدر دانشگاه های در پیت این مملکت و ذهن های بسته ی دانشجوهاو گور پدر ِ اداره های آموزش که از دم بی ادب ترین ها را استخدام می کنند و فلان و فلان، می گویم به زودی پدر جان. به زودی.



سه‌شنبه، شهریور ۳

ترافیک سنگینی است





یک نوع آشفتگی ذهنی هست که می شود اندازه اش گرفت. برای من البته اینطور است. از روی صفحه های پی در پی وُرد که در لپتاپ باز کرده ام و توی هرکدام بخشی از من به قامت کلمه هاست می فهمم چند تُن آشفتگی توی کله ام هست. امروز، دیدم شش صفحه باز است و هیچ کدام هم آماده ی ذخیره ی نهایی و بسته شدن نیستند. بعد دیدم تمام این هفته خواب های درهم برهم شاعرانه دیده ام. درهم برهمی اش از ذهن شلوغم وام گرفته و شاعرانگی اش به حتم از کلمه ها.

.
شاگردم دیر کرده بود. مثل همیشه. تا کلاس بعدی ام کمتر از یک ساعت مانده بود. زنگ زد گفت توی ترافیک نیایش گیر کرده اما شده پرواز کند تا ده دقیقه ی دیگر اینجاست. گفتم پرواز نکن، آرام بیا. بعد نشستم خطابه ی شاملو را خواندم در جشنی که برای جلال آل احمد برپا کرده بودند. دلم گرم شد. فکر کردم چقدر زمانه ی ما کم دارد کسی را که برود پشت میکروفون و هرآنچه باید را بگوید. بعد فکر کردم کاش شاگردم آرام رانندگی کند. بعد فکر کردم برای بِرِک های میان کلاس های فردا، میوه ببرم.