Instagram
‏نمایش پست‌ها با برچسب Dream. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Dream. نمایش همه پست‌ها

شنبه، فروردین ۲۴

خلسه طور



با هم خوابیدیم. بعدش باران آمد. شهر در سکوت و خلسه ی سه و پنجاه دقیقه ی نیمه شب فرو رفته بود. پیکره ای از پیکری جدا شد و کنار به کنار آرام گرفت. چند دقیقه ی بعد خواب مان برد. لحظه هایی هست قبل از خواب ِ خستگی.. قبل از خواب ِ مستی.. قبل از خواب ِ بعد از سکس.. قبل از خواب ِ نشئگی که می روی وسط ِ همه چیز. نه به زمین چسبیده ای نه رفته ای هوا.چشم هایت بسته اند و هی تصویر ِ اتاقی که درش هستی تکرار می شود ..تصاویر معلق اند و خیلی دلبرانه از جلوی دریچه چشم هات عبور می کنند. تصاویر مبهم .. رنگ هایی آمیخته.. توی همان مرحله بودم. او زودتر از من خوابش برده بود. فکر می کردم چقدر با کلمه ی خواب زندگی کرده ایم.. عشق بازی کردیم گفتیم خوابیده ایم.. رویا دیده ایم گفتیم خوابیده ایم .. بی رویا چشم بستیم و باز کردیم گفتیم خوابیده ایم.. آخرش هم معلوم نمی شود همه ی فیلم زندگی مان را توی خواب دیده ایم یا نه ...خواب ،خورشیدی شده بود توی ذهنم با کلی دنباله... معنی هاش آویزان شده بودند دور تا دورش.. فکر های بی سر و ته... فکر های ِ خلسه ..

بعد خوابم برده بود.با صدای منظم ِ نفس های او که هی می آمــــــــــــــــد و می رفـــــــــــــــــت. شبیه ِ نت های مکرر وسط یک کنسرتو پیانو که تکرار معجزه واری را می گنجانند توی گوش هات. خوابم برده بود و یادم نیست چه شده بود بعدترش. . صبح که بیدار شوم یادم می آید اما که چه خواب دیده ام.. 

صبح که بیدار شوم یادم می آید که خواب دیده ام شهر در سکوت فرو رفته و صدای باران می آید.. بعد کات .. توی ماشینی نشسته ام . پشت راننده. روی صندلی جلو ،بغل دست راننده میم نشسته است. دوستم. متمایل به ما نشسته است.. و شالش هی از روی سرش سُر می خورد..بعد کات.. و تصویر می رود تا مجتبا ، بین قفسه های شکلات.. دنبال قیمت جدید ریتـِر میگردد..بعد کات.و می رود به در گنده ی رستورانی ..  در فاصله ی ده متریِ در نشسته ام و می بینم که شب دارد با غروب نم خورده ی شهر می آمیزد..بعد نور ماشین پلیسی را می بینم که از جلوی در رد می شود.. بعد موسیقی تند می شود.. شال میم می افتد .. مجتبا بین قفسه های شکلات می دود.. آژیر پلیس می آید و می رود.. شال میم روی شانه هاش... ریترهای رنگی توی قفسه ی شکلات ها... نور ِ آژیر ِ پلیس ِ سبز... رد می شود ..رد می شود..آنقدر هی می گذرد که می شود خطی قرمز روی خواب های من.. این وسط ها جایی هم هست که غلتی می زنم و چشم هام چند ثانیه ای باز می شوند..
دارند اذان می گویند. 






 پ.ن : عکس از Christopher Holt

سه‌شنبه، دی ۱۲

زیر ِ نورِ زرد



آدم نمی تونه همه ی آدما رو دوست داشته باشه. شعاره اگه می شنوید کسی اینو میگه. همینطور حیوون ها. بالاخره آدم از بعضی حیوونا خوشش میاد و از بعضیا نه. طرفدارای حقوق حیوانات هم بخاطر جبر کاری سعی کردن از همه جور جک و جونور خوششون بیاد. تو کله ی من یکی که نمیره  یکی بتونه همه جور جونور و دوست داشته باشه. حالا اینارو گفتم که بگم دیشب چی شد. اما قبلش باید بگم یکی دو ماه پیش چی شد. چون اول یکی دو ماه پیش ، اتفاق افتاد و بعد بخاطر اون، دیشب پیش اومد.یکی دو ماه پیش طرفای دو نیمه شب بود رسیدیم خونه و اومدیم تو اتاق خواب. من فقط نورِ زرد اتاق و روشن کردم با اینکه ازش متنفر بودم. انگشتهام حال و حوصله ی فشار دادن اون یکی کلید برق و نداشت. خسته بودم شاید خیلی. بعد دیدم یه سوسک قهوه ایِ کمرنگ داره از کنار دیوار میره بالا. من از سوسک بدم میاد اما بخاطر جبرِ کاریم ، گاهی تو کلاسای ساختمونِ قبلی که قدیمی تر بودند ، مجبور شده بودم سوسک بکشم که شاگردها از رو صندلی ها بیان پایین و تمرکزشون برگرده.آدم وقتی تو یه موقعیت مسئولیتی قرار میگیره ، ناخودآگاه قوی تر میشه.اما اونشب من بودم و مجتبا. قرار نبود من مسئول کشتن یه سوسک باشم. مجتبا بود .
 بهش گفتم اینو بکش . یه جورایی سرگیجه گرفته بودم از دیدنش. شاید بخاطر نور زردِ گهی بود که افتاده بود روی پوست قهوه ای ِ کمرنگش و تهوع ِ بیخود و بی دلیلی رو تو من به وجود آورده بود.مجتبا اومد بکشتش. نمی دونم چرا اول با لبه ی مگس کش ، نصفه اش کرد. خودش هم بعدن گفت که نمی دونه چرا اینکار و کرده .
بعد یه تشنج عصبی پیچید توی بدنم. نمی فهمیدم چرا باید اینقدر عصبانی بشم.چشمهام و گرفته بودم و داد می زدم که نکشش. نه نه. چشمام و بسته بودم اما تصویرش اومده بود تا پشت ِ پلک هام. فایده نداشت. با چشم باز و بسته هنوز می تونستم ببینمش. مجتبا تعجب کرده بود. البته وقتی با یه آدمِ خل و چل زندگی کنید ، خیلی وقت ها دچار این تعجب می شید ، یا توی شرایطی قرار می گیرید که نمی دونید باید چه کار کنید. مجبورید همینطوری بایستید و به طرف خیره شید که چشمهاش و گرفته و داد می زنه نکشش. نکشش. بکشش. بذار بمیره..
خلاصه اینکه مجتبا به هر جون کندنی بود اون سوسک نیمه جون و کشت و جنازه اش و از اتاق برد بیرون. بعد من نشستم روی کاناپه ی کنار اتاق و کمی لرزیدم. یه لرزش ِ عمدی که کمک می کرد آروم باشم. بعدتر مجتبا کمکم کرد برم زیر دوش ِ آب وچند دقیقه ای زیر ِ دوش ِ آب ، منو گرفت تو بغلش . وقتی آروم شدم ، نمی دونستم چه جوری باید اون فشار عصبی و توضیح بدم. مجتبا گفت چند روزی اخبار و دنبال نکن .
 حالا می رسیم به دیشب. که ساعت از سه و نیم گذشته بود و من داشتم فرانسه می خوندم. نمی دونستم باید بخوابم یا نه. با خودم گفتم پرده رو می زنم کنار . اگه برف می اومد ، بیدار می مونم. این شد که خوابیدم. برف نمی اومد.
بعد دیدم تو یه سالن بزرگم و روی یکی از صندلی های سالن نشستم و منتظر باقیِ آدمهام. سالن زمینه خاکستری داشت و بخاطر رنگش ، احساس سرما می کردم. یادم نیست چی پوشیده بودم اما می دونم که شونه هام لخت بود. بعد دیدم که یه قهوه ایِ کمرنگ داره از دور میاد. خیلی زود شناختمش. همون سوسک ِ یکی دو ماه ِ پیش بود. صد برابر بزرگتر اما. کت و شلوار پوشیده بود و خیلی با وقار داشت می اومد طرف من. همون جا بود که فهمیدم دارم خواب می بینم. حتی اون لحظه داشتم فکر می کردم ممکنه شانس بهم روی بیاره و کافکا هم پشت سر این سوسک گنده بیاد تو و همین جا یه ورژن ِ مسخ و واسم اجرا کنند. خب اما کافکایی در کار نبود.
خلاصه اینکه سوسک گنده اومد و روی صندلی کنار من نشست. تو لیوان من و خودش ، ویسکی ریخت و چند دقیقه ای در سکوت با هم ویسکی خوردیم. بعد لبخندی بهش زدم و بلند شد و رفت طرف درِ خروجی. بعد دیدم توی تخت نشستم و دارم هویج می خورم که البته این ربطی به اون نداشت و کلن خواب های من خیلی بی سر و ته اند.
من که علم تعبیر خواب ندارم و هرچی می گم بداهه گویی های ذهنِ پیچ در پیچ ِ خودمه. با این حال دوست دارم به صدای ذهنم گوش کنم که میگه این یعنی سوسکه  تو رو بخشیده و مجتبا هم تو رو بخشیده بخاطر رفتارای عجیب و غریبت و اخبار هم رو به خوشی می ره بالاخره یه روزی. نه کسی زیر چرخ های ماشین له میشه و نه کسی و با تیر می زنن و نه کسی اعتصاب غذا می کنه و نه کسی بمب میندازه. یه ماده ی بی حس کننده هم میاد به بازار که میشه باهاش سوسک ها رو کشت اما بدون درد. یه جور خواب ابدی واسه همه ی جک و جونورایی که نمی تونی باهاشون زندگی کنی. به هر حال من از اون آدماییم که نمی تونم همه جونورا رو دوست داشته باشم.






چهارشنبه، اسفند ۱۷

.

چند شبی می شود که خواب هایم عجیب و غریب شده اند. انگار قوه ی تخیل ام مست کرده باشد یا همچین چیزی. خواب هایی که می بینم پتانسیل این را دارند که هر چیزی را در خودشان بگنجانند. هیچ چیز دیگر غیر منتظره نیست. هیچ چیز باعث نمی شود دهانت باز بماند.انگار شده ام میازاکی و انیمیشن می سازم یا شده ام بولگاکف و رمان می نویسم یا رفته ام در پوست موراکامی و با ذهن خواننده ام بازی می کنم.این برای من ِ این روزها که به شدت کمتر از قبل می نویسم یه پوینت مثبت است.حداقل می دانم هنوز قوه ای به نام تخیل دارم که می توانم گاهی باهاش به دنیایی خود ساخته پرواز کنم. نمی دانم چرا اینجا نوشته هایم را نمی زنم دیگر. نمی دانم چرا میل به خواندن بقیه در من کم شده است. چیزی در این مجازخانه مرا عذاب داده است. هنوز نفهمیده ام چه چیزی. و این فقط به اینترنت بر نمی گردد. چند وقتی است که کتاب جدید موراکامی چاپ شده و البته تا آنجایی که اطلاع دارم هنوز در ایران ترجمه نشده . یکی از دوستهای مترجم ام شروع کرده به ترجمه ی کتاب. یک فصل اش را برایم فرستاده . با وجود عشق و ولعی که به کارهای موراکامی دارم هنوز نتوانسته ام پی دی اف ِ مربوطه را بخوانم. حالم بد می شود هربار بازش می کنم. دلم می خواهد کتاب توی دستهایم باشد. ورقش بزنم و هر از گاهی برگ هایش را بو بکشم.
از دنیای افسار گریخته ی خواب هایم اما راضی ام.

پنجشنبه، دی ۱۵

.


پنج شنبه ها خوب اند. زودتر از سر کار برمی گردم خانه . فارسی وان ِ لعنتی برنامه خاصی ندارد و مادر و پدر میخ نشده اند جلوی تلویزیون. صدای تلویزیون به اندازه ی کنسرت زنده بلند نیست و می شود آرامش را حدود هشتاد درصد در خانه حس کرد. بعدازظهرهای پنج شنبه کشدار هستند. کش می آیند و من از گذر ِ آهسته ی زمان لذت می برم. بعد از ظهر پنج شنبه می روم دوش می گیرم و توی حمام چهار کلمه فرانسه ای که بلدم را مثل شعر می خوانم و می رقصم و وقتی می خواهم شانه هایم را کفی کنم دلم تکان می خورد . می بینم او اینجا نیست. من حمام تک نفره را دوست دارم. از آن بیشتر اما حمام دو نفره را دوست دارم. آنجایی که یک نفر هست شانه هایت را برایت پُر کف کند و یک نفر هست زیر آب ِ گرم در آغوشت بگیرد.
اینجا برف باریده. خیلی زیاد. همکارها اصرار می کنند بروم برف بازی . نمی روم. از گذراندن وقتم با آنها سیر نمی شوم. به نظرم بدون هیچ اغراقی بهترین همکارهای دنیا هستند. نمی روم چون درونن نیازی به هیجان ندارم این روزها. بیشتر دنبال لحظه های آرامم. ترجیح می دهم ساعتها پشت پنجره بایستم و به برف نگاه کنم که دانه دانه حیاط را می پوشاند. و یا لم بدهم روی تخت و کتاب بخوانم. و یا سرم را بکنم زیر ِ لحاف و توی تاریکی خیال پردازی کنم. گذشته از اینها او این روزها باز از من دور است . از دیروز که برف ، باریدن گرفته لجم در آمده که این هوای فوق العاده زیبا چرا باید در روزهای یک نفره ام باریدن بگیرد. . هیچ وقت همه چیز کامل نیست به گمانم.. همین الان سرم را از پنجره کردم بیرون. برف دیگر نمی بارد و هوا ساکن است. از آن سکون هایی که مخصوص ِ پنج شنبه هاست. . کاش می شد یک هفته فقط پنج شنبه باشد... آنهم نه اینجا.. یکی دو سال دیگر.. وقتی توی خانه ی خودمان هستیم... تلویزیونمان بیشتر اوقات خاموش است و در خانه سکوتی است خــــــوب ! او ساعتها می نشیند سر ِ مدارهایش و من ساعتها می نشینم پشت میز و می نویسم. . آخرش ولو می شویم روی زمین و تمام ِ پنج شنبه مان را بیدار می مانیم... ودکا می زنیم و کباب می خوریم... هیچ چیز پنج شنبه نمی شود و من این روزها چه راحت خیال پردازی می کنم... حتی وقتی سرم زیر ِ لحاف نیست... 

جمعه، مرداد ۲۸

.

تازگی ها در خواب در حالِ نوشتنم. جمله ها را با آگاهی از اینکه در خوابم محکم ادا می کنم که وقت بیداری یادم بمانند، جایی بنویسمشان. و این عادلانه نیست. موقع بیداری کلمه ای ازشان یادم نمی آید .من از آن آدمهایی هستم که هر شب خواب می بینند. من نمی دانم این چیز خوبیست یا چیز مزخرفیست. تنها می دانم از وقتی یادم است خواب ِ بدون تصویر ، چه رویا چه کابوس ، نداشته ام.
 دیشب، پا که گذاشتیم به خیابان به او گفتم :" بَه ! به شهر ِ مرده ی شماره ی دو خوش آمدید. اینجا قطعا روی مشهد را در دلگیر بودن کم کرده. "
وقتی اینها را می گفتم خیابان خالی بود و شهر خالی. غیر از من و او ، دو نفر دیگر هم بودند. دو پسر بیست و پنج- شش ساله که به طرز نمایشی آرام در حال قدم زدن و حرف زدن بودند . صدای گذرِ ماشین ها هر از گاهی احساس تنهایی ِ بیشتری به خیابان می داد.
اینها را وقتی گفتم که هنوز پایمان نرسیده بود به شهر کتاب. نمی دانستم در طبقه ی دوم ِ آنجا کلیدی است به رویاهای کودکی ام.
آنجا در طبقه ی دوم ، کتاب رنگین کمون ِ ثمین باغچه بان را پیدا کردم. از اولین کتاب هایی که داشته ام. نمی دانم به چهار یا پنج سالگی ام می رسد یا سن و سال بیشتری داشته ام. تنها می دانم تصاویر این کتاب بارها به خوابم آمده اند و صبح هایم را منگ و نامفهوم کرده اند. مدام در تلاش برای به یاد آوردن شان بوده ام. و حالا در شهری که به نظر مرده می آمد خاطره ای آنچنان زنده می شود که نمی دانم باید همانجا توی طبقه ی دوم بزنم زیر گریه یا تا خانه با بغضش قدم بزنم. 




دوشنبه، اردیبهشت ۱۹

.


فحش داده ام به همه ی دلیل هایی که قیچی وار افتاده اند به جان ِ رویاهایم. به دو گربه ی سیاه که نیمه شب هــــوسِ

عشق بازی ، آنهم از نوع پر سر و صدایش ، زده به سرشان. که آمده اند پشت پنجره ی اتاق من و مرا با وحشت از

خواب خوش پرانده اند. به حافظه ام که هرجا دلش می خواهد به کار می افتد و وقتی نخواهد ، جواب نمی دهد. شب ،

را نشسته ام برای چندین دقیقه ی طولانی ، که به یاد بیاورم خواب ِ چه می دیدم که اینطور از پاره شدنش نا خوشم. به

هر چیزی که مایه ی الهام گرفتن ِ حافظه است فکر کرده ام. به او. به چشم هایش. به پاریس. به ونیز. به باران. به خنده.

هی زل زده ام به سر انگشتهام. خواب ِ خوشم تا سر انگشتهام رخنه کرده. دست کشیده ام به سر انگشتها و به سکوت ِ

ممتد ِ شب گوش داده ام. 

لم داده ام به درگاهی پنجره. و گربه ی سیاه زل زده به من. حس کرده ام گربه ی سیاه با چشمهای هوس بازانه به تنم 

خیره شده. فحش داده ام به ادبیات  که اینطور در تار و پود زندگی ام پیچیده. که شخصیت بخشیده به هر آنچه قبل از این

موجودی بوده و بس. گربه ها را فهیم کرده و نشانده میان میله ها . که زل بزنند به زن ِ پشت پنجره. با لباس خواب سیاه

و ران های بیرون افتاده اش. 

پنجره را باز کرده ام و به گربه ی وقت نشناس گفته ام  " یکی طلبت . " 

برگشته ام به تخت و فرو رفته ام تا عمق، در خوابی که صبح به یادم نمانده . فحش داده ام به دانشگاه ِ لعنتی که تمــام 

نمی شود. که خواب و استراحت و وقت مفید ِ زندگی ام را داده به فاک. به شش و نیم ِ صبح ام ، با غضب نگاه کرده ام.

سر مردی که جان ِ من است داد کشیده ام که بیدار شود و از کارش عقب نماند. سر مردی که جان ِ من است ، بدخلقی

ریخته ام که نمی دانم کدام گوشه ی شب ِ به هم ریخته ام را جبران کرده باشم. صبوری کرده است. با زنی که خودش

را در ادبیات غرقه می کند ، نیمه شب بلند می شود و دست می کشد به سر ِ انگشتها باید صبوری کرد. تمام. 














دوشنبه، دی ۲۰

.

حالا که برف گرفته ، بالاخره.. بعد از این همه حضور بی معنی زمستانی.. باز باید تنها بشینم تو ماشین و مسیر و تا

خونه بیام ؟ برف یکی از قشنگترین نشونه های زمینی است برای من. برای همین دلم برای تو تنگ میشود .. از بس بوی

زمین میدهی برای من. شمارش روزها از دستم در رفته است.. چند روز پیش بود؟  که هوای سرد مشهد می خورد به

صورتمان.. که دست چپم را کرده بودی توی جیب راستت. که تند راه می رفتیم. بین آدمها. که حرف می زدی و حرف

می زدی و حرف می زدی .. که می خندیدم و می خندیدم و می خندیدم .. و چیزی توی دلم وجود داشت . چیزی که

محکم بود. چیزی که تکان نمی خورد و سکون ِ درونم را به هم نمی زد مثل یک میز چوبی بود با چهار پایه ی محکم.

که نه بغضی بالا می آمد و نه آرزویی تنم را می سوزاند.

این روزهای آخر دوری انگار حال و هوای پرشورتری به خودشان گرفته اند. باورم نمی شود دو ماه دیگر خیلی از

روزها و شبهای من به خیلی از روزها و شبهای تو گره می خورد. باورم نمی شود به جای اینکه تا صبح از ترس اینکه

گوشی قطع شده و نفس های تو از گوشم افتاده بیرون بیدار شوم ، چشمهایم را باز می کنم.. گاه و بیگاه.. و تو را در

فاصله ای کوچکتر از چند سانتیمتری خودم پیدا می کنم. حالا که برف گرفته مثلا باید اندوه زده شوم. این اتفاقی است که

تا به حال می افتاده. این روزها اما آرامم. گاهی تنم خسته می شود اما هنوز پرم از حضور دو سه روزه ات. هنوز

پالتوی خاکستری ام بوی ادکلن مردانه ای را می دهد که به تنهایی آدم رنگ و بوی آرامش می زند. رنگ و بویی

نوستالژیک .

چقدر دلم می خواهد دوباره " شبهای روشن " را به تماشا بنشینم.






 







شنبه، دی ۱۱

.

میان عشق بازی ِ نور و سایه نشسته بودم. روی یکی از مبل های قرمز ِ هال. خانه ساکت بود. تنها مقیم اش خودم بودم.

رج به رج می بافتم . هر از گاهی نگاهم را می انداختم  روی صفحه ی خاموش گوشی ام که لم داده بود روی مبل .

خودم هم نمی دانستم چه می خواهم. دلم برای صداهای آنطرف گوشی تنگ شده بود. ترس همیشگی هم توی دلم بود. که

مبادا لحظه ی مرگم برسد . که قرار باشد زمین را همین الان ترک کنم. بدون شنیدن صداهای پشت گوشی . بدون اینکه

به او گفته باشم مرا ببوس. بدون اینکه صدای دوستهام گوشم را پر کرده باشند. پــــــــُر ِ آرامش. !


چیز دیگری هم بود توی آن ساعتها. قسمتی از من داشت در سکوت خانه عشق می کرد. میان تناقضی پُر خنده گیر کرده

بودم. انگار می دانستم صفحه ی گوشی ام بالاخره روشن می شود و با اینکه روشن شدنش ، روشن شدنِ خودم بود ،

برای ماندن ِ تاریکی و سکوت دعا می کردم. مثل اینکه در میان عشق بازی ، لحظه ی ارگ.اسم را بخواهی و نخواهی.

بخواهی و نخواهی. بخواهی و نخواهی.

یادم است آن روز سرم را از پنجره کرده بودم بیرون و هوای سرد و خشکی از شهر ، خودش را چسبانده بود به من.

یادم است حیاط تاریک بود و ساختمان های روبرو کم سو. یادم است هی گوش داده بودم به صدای شهر و هرچه شنیده

بودم بوق بود و صدای گذر ِ ماشین ها با عجله ای سرسام آور. یادم است تلاشی بزرگ جمع شده بود توی سرم که

صداهایی را از شهر بشنود که دوست دارد. صداهایی که دوستشان داشته ام. صدای تکان خوردن پایه های تخت ِ یک

زن و مرد. صدای حرکت ِ دست ِ پسربچه ای که هواپیمای کوچکش را توی هوا می چرخاند. صدای ها شدن ِ دستهای

زنی توی پارک . صدای راه رفتن قمری روی دیوار ِ حیاط. صدای هم زدن ِ مایه ی کیک. ....

نشده بود. نتوانسته بودم.. هرچه شنیده بودم بوق بود و صدای گذر ِ ماشین ها با عجله ای سرسام آور.

همان شب خواب دیدم خانه ی عروسکی توی حیاط ِ خانه مان زده اند. خانه ی عروسکی ده برابر قد من بود و من از

پشت پنجره از دیدنش ذوق مرگ شده بودم. خودم را که رسانده بودم توی حیاط خانه ی عروسکی را برده بودند. از

مرد ِ همسایه پرسیده بودم چرا و او گفته بود وقتی خریدیمش حواسمان نبود به جنسش. توی حیاط که باشد موریانه بهش

می زند .

خوابم را برای او تعریف نکردم. برای هیچ کس نگفتمش. نمی دانم چرا. هنوز هربار در دستشویی را قفل می کنم و

روی توالت فرنگی می نشینم تصویر خانه ی عروسکی بزرگ آلبالویی رنگی توی سرم شکل می گیرد. و خیلی چیزهای

دیگر که همان شب در خوابم آمده بودند. چیزهایی که به هیچ کس نگفته ام. چیزهایی که هیچ کس نمی داند..   












شنبه، آبان ۸

.

وقتی راز داری ، زمان کند می گذرد. لحظه هایی که درشان هستی و کسی ازشان خبر ندارد با دقت عجیبی رد

می شوند. جوری که بعدها تک تک دقیقه هایش به یادت می مانند. این روزها که راز بزرگ ام ، تو ، دیگر راز

نیست و اتفاقی خوب و آشکار است ، حس می کنم افتادیم روی دور تند . همه چیز با سرعت پیش می رود.. توی

این چهار سال و اندی ، هر بار پیش هم بودیم به کشف نشستیم. هربار بیشتر فهمیدم که رابطه یعنی زندگی. یعنی تا

با طرفت غذا نخوری تا باهاش نخوابی تا باهاش ندوی و تا باهاش قدم نزنی انگار که رابطه ای نداشته ای. انگار که

اول ِ نادانی ایستاده ای.

باید آنقدر کنارش راه بروی تا بتوانی قدم هایت را با قدم هاش یکی کنی. شاید دارم سخت می گیرم. شاید دارم ادای

پسرهایی را در می آورم که ترس از Commitment دارند. هرچه هست ترس اش ترسی است شیرین. مثل ایستادن

پشت دری که می دانی پشتش جاده ای پر اتفاق گذاشته اند. حالا به این همه تغییر فکر می کنم و چای لاته می خورم.

دستم را می کشم روی کاپی که نیکا فرستاده و حس می کنم از انگشتم تا ایفل نقاشی شده ی کاپ شاید چیزی به اندازه ی

یک اتفاق مانده باشد.. چه می دانی؟ .. همه چیز کنار تو امکان ِ به بار نشستن دارد. وقتی بعد از خواندن هر نوشته ام ،

بعد از دانستن هر رویایی که توی سرم وول می خورد چشمهایت را پُر یقین می کنی و می دوزی شان به من، می لرزم

از زندگی که تو اینقدر کوچک و ساده می بینیش و من اینطور سخت باهاش راه می روم. 





یکشنبه، مهر ۲۵

.

موهام و جمع کردم و با گیره ی صورتی بستم پشت سرم. کور نیستم که. این همه مهربونی از این همه آدم جورواجور

چه جوری ، چرا ، ریخته تو زندگی ِ من ؟ دیشب صدای سین و که شنیدم پشت تلفن. از اون راه دور. دلم به تپیدن افتاد.

آخ که چقدر اینا رو دوست دارم. شاید یه روز از همه چی بزنم و برم . شاید یه روز سعی کنم تقدس این خاک و از قلبم

پاک کنم که بتونم نفس بکشم. راحت نفس بکشم. ولی این خونه. اینجایی که سر درش این زن سبز رنگ لم داده و با

چشمای پُر بغضش خیره شده به من و هر مهمونی که میاد اینجا و میره ، یه چیز دیگه است. هرچقدر هم از این خاک

دور بشم ازاین خونه که نمی شه دور شد. اینجا نقطه ی عطف اتفاقهای فوق العاده ی زندگی منه. اینجا امامزاده است

انگار و من یه زن ساده  که چادر می اندازه رو سرش و خودش و ، اندوهش و ، خاطره هاش و ، زخـم هاش و

می چسبونه به ضریحش. دیشب آخر شب باز از " ر " خواستم واسم شعر بخونه. می دونم. دوباره وسط شعر خوندنش

خوابم برد. صبح که چشمام و باز کردم دلم باز به تپیدن افتاده بود... این دو سه روز به لالایی که آرزو فرستاده بود

خیلی گوش کردم..معنیش قلبم و آروم میکنه.. انگار دیشب یکی بالای سر تختم نشسته بود و  Loo Li Lai Lai

می خوند..چی شد که من شماها رو پیدا کردم... چرا مستحق آدمهایی به خوبی ِ شماها بودم. مامان املت درست کرده.

نشستیم با هم بخوریم. پست رسید و هدیه ی نیکا... حالا چشمای من یه لحظه هم از تصویر کاپی که اینجاست خالی

نمیشه.. منو وصل کرده به پاریس. انگار خودش روی کاپ مخصوص من نقاشی کرده. مثل اینکه این خط های نقشه

رو خودش کشیده باشه و خودش نقطه ی پاریس و واسم قرمز کرده باشه.

چند روزه روی مچ ِ دست راستم یه کبودی جا خوش کرده. شبیه یه حلقه است. انگار حلقه ام و قورت داده باشم و اون یه

راست رفته باشه زیر پوست ِ مچ ِ دست ِ راستم. بچه هم که بودم دست و پاهام هر از گاهی کبود می شدن. یادم نمی اومد

به کجا خوردن. یادم نمی اومد.. یادم نمیاد چکار کردم که شماها... چکار کردم... که شماها...

همین روزهاست که دوباره وقتی دارم از سر کار برمی گردم زنگ بزنم به عباس و بگم کافه ای عباس؟  و اون بگه

آره. هستم...


سه‌شنبه، مهر ۲۰

.



دیشب خواب دیدم. به " شین " کمک کردم لباساشو در آره بره دستشویی. از الان کوچیکتر بود. همونجا توی خواب بهش

گفتم :" تو عینهو خودمی. منم دوست دارم لخت لخت باشم وقتی میرم دستشویی. " بعد دیدم کنارش نشستم دستش و

گرفتم . نمی دونم چرا وجود من اونجا لازم بود. نمی دونم چرا باید همچین خوابی ببینم. انگار بشینی کنار یکی که خیلی

دوسش داری ، دستش و بگیری که راحت تر بشاشه به زندگیش.


داشتم خواب می دیدم که زنگ زدی. اینارو تو خونه ی قدیمی می دیدم. دستشویی خونه ی قدیمی بود. گفتم که شین هم

کوچیکتر بود. توی دستشویی شین پرسید:" بارون داره میاد عمه ؟" نمی دونم چه جوابی دادم. چیزایی که یادمه همیناست.

داشتم همینارو می دیدم که تو زنگ زدی. ساعت گوشی و نگاه کردم. هنوز هفت صبح هم نشده بود. گفتم :" چیه ؟ این

وقت ِ صبح ؟ ! "  گفتی :" گوش کن ! صدا رو گوش کن. باورت میشه ؟ تو عمرم بارون ِ اینطوری ندیدم. انگار یه

سطل گنده برداشتن دارن خالی می کنن رو زمین. " اینا رو که گفتی ، یادم اومد چند دقیقه پیش داشتم خواب می دیدم...





سه‌شنبه، مهر ۱۳

.

زندگی همیشه آنطور که می خواهی پیش نمی رود و حقیقتا آدم نمی تواند تمام ِ اتفاقهایی که دلش می خواهد را به ورطه

حقیقت بکشاند ، اما آدم خوب است یک در میان به یکی دو تا از آرزوهای کوچک و ناچیزش برسد حداقل. یعنی اینکه

چندین سال پیاپی بگذرد و ببینی توی شغلت داری در جا می زنی و توی خانواده ات هیچ تغییری رخ نداده و خانه ات

همانی است که سی سال پیش بود و ماشینت را از وقتی گواهینامه گرفته ای عوض نکرده ای، حالتی مثل مرگ بهت

هجوم می آورد. من که چشمهایم نیمه باز هستند و گهگاهی به مردم خیره می شوند ، کمی تا قسمتی اطمینان دارم که این

وضع خیلی از آدمهای هموطن من است. بیراه هم نمی گویم. آن وقت ها که از آموزشگاهی که درش کار می کردم

خوشم نمی آمد و هزار و یک دلیل داشتم برای ترک کردنش ، چند بار رفتم که با پدر راجع به استعفا دادن صحبت کنم

که مثلا سنتی عمل کرده باشم و با بزرگتری به مشورت نشسته باشم .هربار اما پدر با جمله هایی مثل "اینجا همینه دیگه"

و چیزهایی که بوی عادت کردن به یکسانی زندگی در ایران را می داد ازم پذیرایی کرد. از آنجا استعفا دادم و بعدتر

فهمیدم کار خیلی خوبی هم کرده ام. موقعیت های شغلی باز هم پیش آمدند و الان فکر می کنم توی یکی از بهترین هاش

در حال حرکتم ، اما وقتی به آینده نگاه می کنم بیشتر شبیه رویا هایی می ماند که احتمال ِ به وقوع نپیوستن اش بسیار

بالاست. شاید اگر درس خواندن برای ارشد را زودتر شروع کنم انرژی زندگی ام بیشتر شود. اما فکر نمی کنم از این

وضعیت ِ خیال پروری خارج شوم. حالا هم اگر دست از این ناله ها بردارم و به همین درس های دانشگاه بچسبم شاید

درصد خیلی از موفقیت های احتمالی را بکشانم بالا. ذهنم مدتهاست چند قطبی شده. ایضا رویاهایم نیز در چندین شهر

 بزرگ دنیا زندگی می کنند. دیگر وضعیتم در رویاهایم هم با خودم روشن نیست. گاهی خیالم به پاریس می رود و

گاهی خودم را مشغول کار کردن در بی بی سی می بینم. گاهی توی ونیز قدم می زنم و گاهی توی کافه ای شلوغ در

لندن می نشینم و قهوه می خورم . بیشتر وقتها اما بعد از این سفرهای خیالی ترسی توی وجودم می دود. ترسی شبیه

وحشت ِ جنینی که می داند به دنیا نمی آید. شبیه مردی که تشنه است و می داند کمی که جلوتر برود دیگر از تصویر

سراب هم که مایه ی دلخوشی اش شده ، خبری نخواهد بود.

اگر مجبور شوم تمام ِ زندگی ام را توی همین کشور و همین شهر بگذرانم چه؟ اگر یک آدمک ِ معمولی شوم که

بچه هایش را صبح زود بیدار می کند و می فرستد مدرسه و بعد تا آمدنشان جدول حل می کند و عادت خیال پردازی هم

از سرش افتاده چه ؟ اگر روزی چشمهایم را باز کنم و به جای چشمهای او به دیوار روبرو خیره شوم و بدون بوسه های

عاشقانه، صبح را بخاطر جبر ِ زندگی شروع کنم چه ؟ اگر چند سال ِ بعد هنوز توی همین ماشین نشسته باشم و همان

خیابان های هر روز گز شده را برانم چه ؟

فکر کنم بهتر است بروم کمی Friends تماشا کنم.