Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

چهارشنبه 25 شهریور1388

یادم است روزهایی در حوالی هشت سالگی بودند که دلهره مثل کلمه ای تازه به دوران

رسیده ، معنایش را برای من آشکار می کرد. مثل تجربه ای جدید. مثل تجربه ای متغیر.

روزهای ترس های بزرگ. ترس های واقعی. یادم است دیر می رسیدم مدرسه و تمام راه را

در حالیکه می دویدم فکر می کردم. به ناظم مدرسه.

به زنی که از من قد بلند تر بود و چاقتر بود و مانتوی گشاد بلندش و مقنعه ی سیاهش و

صورت دوست نداشتنی اش به او هیبتی می دادند که من ِ یک متری را می ترساند. یادم

است اولین بار در دبیرستان فهمیدم ترس هایم تغییر کرده اند. فهمیدم دیگر از کم شدن نمره

نمی ترسم و از روز ِ دیدار اولیا و مربیان.

روزی که برایم معنی خبرکشی داشت. خبر کشی معلم هایی که هیچ کدام به طور صد در صد

مهربان نبودند و هر کدامشان بدجنسی های خاص خودشان را داشتند.

و شاید تقصیر از من بود. روزهای دبستان زمان ِ لذت بردن من از درس نبود. تمام کتاب ها

مزخرف بودند و به من تحمیل شده بودند. نه تاریخ را دوست داشتم نه ریاضی را. با اینکه کتاب

خواندن را دوست داشتم از کتاب ادبیات خوشم نمی آمد. همیشه فکر می کردم ادبیات این

چیزی نیست که اینجا به خوردمان می دهند. همیشه حس می کردم ادبیات زندانی تبعیدی

است که بخاطر جرمش از نظرها پنهانش کرده و نمایی دروغی از او را برایم به نمایش گذاشته

اند.

نمی دانستم جرم ادبیات چه می تواند باشد و نمی دانستم دلیل سانسور در دنیا چیست و

اصلا نمی دانستم اسم حسی که به آن کتاب دارم ، سانسور است.

بعد ها دلهره ها با من رشد کردند. دلهره های یک متری من ، مردند و یا به خاطره هایی

عجیب بدل شدند . کلمه ی دلهره اما رشد کرد . با من. بزرگ شد و گاهی تمام ِ سلول هایم

را پوشاند. سعی کردم با دست انداختن به روزهای دبستان خودم را از شر ترس ها نجات

دهم. فکر کردم آن روزها تمام شدند و من دیگر از کم شدن نمره ام نمی ترسم. سعی کردم بر

خودم غلبه کنم. آنقدر که همین الان بتوانم تمام ترس های مسخره ام را دور بریزم.

امشب اما به بعد جدیدی از این فکر رسیدم.

هرچه بیشتر به هزار توی این کلمه رفتم ، بیشتر وحشت کردم. دلم خواست دلهره هایم یک

متری بودند. هنوز.


روح پراگ را از دست ندهید.

ماشین را گرفتم و اینجا وقتی کامنت عباس را خواندم کلی خندیدم. مثل اینکه واقعا داریم

قوی می شویم ها ! اموال مان را غصب می کنند و ما شاد و سرخوش به ریش شان

می خندیم. این روزها فهمیده ام برای من اتفاقی نیفتاده است.

فهمیده ام آنانی که در جنگ ها از دست داده اند ، ویران شده اند ، آواره شده اند و باز

زندگی کرده اند تراژدیِ تردید ناپذیر ِ زندگی ِ زمینی هستند.

و من هنوز حتی پا به این تراژدی نگذاشته ام و تنها گوشه ای از آن را با خودم حمل کرده ام.

با " او " بازی کردیم. بازی که او اسمش را گذاشته بود بازی جا به جایی. در این بازی من ،

او شدم و او من.

در این بازی یکی از جر و بحث هایمان را باز آفرینی کردیم. این بازی معجزه ی روابط است.

در این بازی فهمیدم آنطور که فکر می کردم نبوده و حق با او بوده است. و او فهمید من حق

داشتم فلان حرف را بزنم و بهمان رفتار را بکنم.

من این بازی را قبل تر در ذهنم زیاد انجام داده بودم. گاهی وقتی جر و بحث های بین دوستانم

را تماشا می کردم. تنها برای اینکه دچار قضاوت نشوم .

دلم برای " او " می سوزد. از نبودن های طولانی اش بهانه گیر می شوم و گاهی وقتی آخر

شب خسته از کار برمی گردد ، دیوانه اش می کنم. و او خیلی بزرگ است و او خیلی دوستم

دارد.



دلم برایتان تنگ شده . این را می گویم تا کمی آرام بگیرم. شاید تا هفته ی دیگر اینترنتم

وصل شود. دلم می خواست باغی بود و مهمانی.

و شبی که در آن شما در آن باغ بودید. و من بهترین مهمانی عمرم را تجربه می کردم.

هرکس در زندگی اش فانتزی هایی دارد . حالا من به جای اینکه به فکر فانتزی های

س.ک.سی ام باشم دلم می خواهد هی بنشینم و به مهمانی فانتزی فکر کنم که در آن

قدرت دارم همه ی شما ها را جمع کنم .


به زودی می آیم. می دانم.

هیچ نظری موجود نیست: