Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

چهارشنبه 29 مهر1388

یک سال پیش همین روزها بود که در کوچه ای در مشهد گریه سر دادم و نا آرامی کردم.

مهرماه برای من بوی وصل است و تولد.

خیلی کارها را باید انجام دهم. تقریبا از کارهای مفید زندگی ام عقب افتاده ام. باید تفریحاتی

که واقعا خوشی به من نمی دهند را تعطیل کنم.باید ارتباطم را با خیلی ها کم و با خیلی ها

زیاد کنم. درس هایم را نخوانده ام. اگر چیزی می دانم از چیزهایی است که در کلاس در ذهنم

جای می گیرند. می خواهم کارهای هرتا مولر را بخوانم.

دو ماه است قصد دارم " اتاق " هارولد پینتر را شروع کنم. نمی رسم. و دلگیرم. از اینکه

بیشتر وقتم در ترافیک شهر می گذرد . از اینکه خستگی ناشی از این رفت و آمد کشش ام را

برای آموختن می گیرد. از اینکه گاهی انرژی وحشتناکم را بچه ها سر کلاس جواب نمی دهند.

کار کردن با آقایان سخت است. اما جذابیت بیشتری از کلاس های دختران دارد.

برای من دو - سه جلسه طول می کشد تا یخ بچه ها آب شود و قوه ی همکاری شان راه

بیافتد. در همان دو سه جلسه ی اول هم می شود آنهایی را که قصد دارند مشکل درست

کنند شناخت.


در کلاس انقلاب، استاد مربوطه در مورد وقایع اخیر ایران سخن می گوید. یکی از پسرها

می گوید : " معلوم شد دیگر کار آمریکا و انگلیس بوده . " استاد مربوطه بهش می گوید که این

حرفها را می گویند تا عوام را سرگرم کنند . شما که دانشجو هستی فکر کن.

چند دقیقه بعد دوباره به نمک ریزی ادامه می دهد. خسته ام . بهش می گویم : " وقتی به

جای فکر کردن و کتاب خواندن و تاریخ دانستن بنشینی هی تلویزیون ایران نگاه کنی ، سرت پر

از همین خیالات می شود. "

منتظر جوابش نمی شوم. می زنم بیرون . هوا کمی سرد است و من می ترسم " او " در راه

بازگشت ، سرما بخورد. تکیه می دهم به دیوارهای سرد و چشمهایم را می بندم . دلم

می خواهد تصویر پسر ِ توی کلاس را از ذهنم پاک کنم.

به لحظه ای فکر می کنم که بتا متازون مالیدم روی دستهای " او " که هربار به این شهر

می آید دچار خشکی اش می شود.

هیچ نظری موجود نیست: