Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

وقتی یلدا را طاقت تمام می شود

چه کسی می داند گاهی در من چه موج هایی حر کت می کنند.

چه کسی می تواند حدس بزند که وقتی به چراغ قرمز خیره شده ام ، دارم به چه

فکر می کنم. از من تا من ِ روی صحنه فاصله هاست.

وقتی رسیدیم باغ، چشمهام را پهن کردم روی پیچک ها ، نگاهم را سر دادم و همراه

پیچک ها رفتم تا به تراس رسیدم. از آنجا به زمینی که رویش ایستاده بودم فکر کردم.

به اینکه تکه ای از این زمین و این ملک برای من خوشبختی نمی آورد. که این زمین داغ

چقدر بدون " او " سرد است. گاهی جانم به لبم می رسد. کشیدن دوری مثل مایعی

زیر پوست من همیشه در حرکت است . گاهی یلدا را طاقت تمام می شود.

درِ یکی از دستشویی های ویلا را باز می کنم . دمپایی های صورتی را می پوشم .

چشمم می افتد به یک جفت دمپایی خاکستری مردانه. حتی نمی توانم با کلمه ها بگویم

که چه اتفاقی در من می افتد. دلم می خواهد آن عکست را که نشسته ای روی مبل ،

پایت را روی پای دیگرت انداخته ای و جورابهایت مشکی است ، باز کنم و هزاران بار پاهایت

را ببوسم.

مشهد شلوغ است. مناظره فوق العاده بود. اگر ذره ای تردید داشتم همه برطرف شد.

رای من موسوی است . من برایش احترام زیادی قائلم. مشهد را موج موسوی فرا گرفته.

دو طرف خیابان ملک آباد را آدمها ایستاده اند و فریاد می زنند موسوی پیروز است.

خیابان سجاد مثل روزهای تظاهرات می ماند. پلیس ها مثل مور و ملخ ریخته اند اما فقط

حضور دارند . قرار نیست جلوی شور و هیجان انتخاباتی را بگیرند. پدر امیدوار است و وقتی

می گوید : " موسوی برنده می شود" دلم کمی آرام می گیرد.

از امروز دیگر بحث نمی کنم. با آنهایی که نمی خواهند رای بدهند کاری ندارم. قصه ی

من برای متقاعد کردنشان به اتمام رسیده است. با من بحث نکنید .

این هزار کیلومتر بعضی وقتها خیلی جدی مرا تحت فشار قرار می دهد. چند روز است

که انگشتان " او " با پوست دستم تماس پیدا نکرده است؟ تنها خداوند می داند نبودش

چگونه به پوست بدنم هجوم آورده است.

هیچ نظری موجود نیست: