Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

پراکنده نویسی های یک چهارشنبه شب !

11:21

از کلاس می زنم بیرون. به او زنگ می زنم. امروز در دانشگاهش اجرا دارد. تمام دیشب را

بیدار بوده. پنج و نیم و صبح خسته و زار زنگ زد بهم. از پشت هزار کیلومتر در آغوش گرفتمش.

پشت تلفن هایمان خوابیدیم. بهش زنگ می زنم. می خندد. می گوید یک ساعت تا اجرا مانده

اما شاید بسیج جلوی کار را بگیرد. دلم برایش می سوزد. می خندد. می خندم و بر می گردم

توی کلاس.


15:35

خوابم می آید. دارم درس می خوانم . ترم پیش آنچه می خواستم نشد. از بس شکسته

بودم. از بس مرگ و شکنجه و درد و زهر مار و ناله و اندوه ریخته بود روم. دیروز مقاله ام را

نوشتم و امروز دارم حسابی درس می خوانم اما چیزهایی این وسط میلم را به سمت

خودشان می کشند. دو صفحه می خوانم و چشمم می افتد به دفتر روی میز. چند صفحه ای

می نویسم و باز درس می خوانم.خیار می خورم و Friends می بینم. دلم هوای نوشته های

سلمان را می کند. این پستش را از دیشب سه بار خوانده ام.

هوایی ام. او هنوز برنگشته. درس می خوانم و یادم می افتد امروز صبح معده درد بود. درس

می خوانم و خوابم می آید. مجال خواب نیست اما. پنج قرار دارم. باید راه بیافتم.


10:53

شش ساعتی گذشته و من هنوز وقت خوابیدن پیدا نکرده ام. از وقتی رسیده ام درگیر درس و

کارهای مربوطه هستم.دلم برای کتابهایم تنگ شده. تبریز مه آلود و جنایت و مکافات و

سرزمین گوجه های سبز و خشم و هیاهو را تمام نکرده ام. از هرکدام دنباله ای رنگی در

ذهنم آویزان است. آشفته و شلوغ شده ام از حجم کتاب های ناتمام. قول داده ام از نمایشگاه

کتاب فقط کتاب های مربوط به زبان فرانسه را بخرم.

زنگ می زنم به او می گویم دست هایم را که یخ کرده اند بگیرد جلوی دهانش و ها کند !

هیچ نظری موجود نیست: