Instagram

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶

.

آنقدر پیچیده شده ام در انگیزه هایی که لحظه به لحظه در من می جوشند که توان به دنیا آوردن کلمه ها را

ندارم. انگار همین جمله درد در تنم ایجاد کرده باشد مرا از نوشتن باز می دارد. سفر تهران یک لحظه ی

شگفت داشت. از این سفر همه ی لحظه ها را به یاد دارم.می توانم دیالوگ ها و نوع هوای آن دقیقه ها را

بنویسم و بازگو کنم. اما آن لحظه ی شگفت پر بود از شناختی که به ادامه ی زندگی من کمک می کند.

لحظه ی شگفت این سفر ساعتهایی بود که در خانه ی هنرمندان با او، قانون شکن و ته مانده بودیم.

آنتیگون در سرزمین عجایب دیدیم و حرف زدیم و باز آنقدر اندیشه ام پر بود از گرفتاری که خیلی از حرفها

را نشد بزنم و نشد بشنوم. شگفتی این لحظه در حس ِ آن بود. آرامشی در جریان . خالی از هرگونه

تنش بودم. این حس را تا حدی در کاخ سعدآباد هم داشتم. امروز بالاخره با آنچه من نامیده می شود کنار

آمدم.لازم نیست مثل بقیه باشم و یا اگر نیستم دچار نگرانی شوم. اینکه از مهمانی رفتن و رقصیدن و مست

کردن لذت نمی برم دیگر نباید مرا دل نگران کند. چیزی که به آن نیاز دارم پر کردن زندگی ام به سبک و

سیاق خودم است.

امروز به رزگار می گفتم . از آرامشی برایش گفتم که در تئاترخانه ها و مکان هایی دارم که در آنها تاریخ

و هنر را به مشاهده می نشینم. تنها لحظه هایی که فکر های مزاحم از سرم می روند بیرون.

تنها لحظه هایی که در آنها به دقیقه های آینده و نرسیده فکر نمی کنم.

یکی از بزرگترین دل خوشی هایم اینست که بعد از سر و سامان دادن به زندگی ، قسمت بزرگی از وقتمان

را با آقای او پر می کنیم از نمایش ها و گالری ها و موزه هایی که باید ببینیم. اینکه او در این آرامش با

من همراه است و این نوع فعالیت ها را به هر مهمانی و تفریحی ترجیح می دهد مرا دلگرم نگه می دارد.









۱۴ نظر:

من گفت...

"امروز بالاخره با آنچه من نامیده می شود کنارآمدم.لازم نیست مثل بقیه باشم و یا اگر نیستم دچار نگرانی شوم...."

از این جمله بی نهایت لذت بردم..

سلمان گفت...

خب اینجوریه که آدم توی زندگیش وارد یه level دیگه میشه
هر زمان و موقعیتی لول ِ خاص خودش رو میخواد

(این کلمه ی تایید هم خیلی رو مخه) :دی

نسيم گفت...

چه نعمت خوبي وقتي اين قدر با هم همسوييد

پلخمون گفت...

من عاشق ِ این عکس ِ کنارم، و عاشق ِ این فیلمم، (سوء تفاهم نشه جاهای بد بدشو با دستان ِ خودم رد کردم :دی)

+ نظر ِ غیر ِ مرتبط ِ با پست.
+ این مثبت ها را تازه یاد گرفاه ام که بذارم و خب... دست ِ خودم نیس باید دو سه تایی در هر کامنتم بگذارم!

ناشناس گفت...

وای یلدا مرسی ! نمی دونم چرا اصلا به دهنم نرسیده بود .
با فایرفاکس کار می کنه !
آخییییییییییییش

ناشناس گفت...

مرسی یلدا جان ، درست شد !
با فایر فاکس البته .

آقای او گفت...

من بهت افتخار می‌کنم که از مهمانی رفتن رقصیدن و مست کردن لذت نمی‌‌بری.
خدارو شکر که با کسی‌ هستی‌ که با مهمونی‌ رفتن رقصیدن تب می‌کنه.
تهران که بودی فهمیدم یک تیکه یا عضو از بدن من بودی که چون خیلی‌ وقت بود بهم نچسبیده بود جای خالیش یادم رفته بود.

احسان گفت...

خوبه... نه این که از مهمونی رفتن و رقصیدن و مست کردن لذت نمی‌بری... که این امری شخصی است و نه نشانه‌ی خوبی است و نه بدی... خوبه چون فکر می کنی که خوبی... فقط همین

مریم گفت...

دقیقا حس تو رو دارم. و خیلی خوب می فهممت. همیشه دلم می خواست یه روز از اینجا برم که بتونم تفریحات کاذب و بریزم دور و کارایی که واقعا می خوام و انجام بدم. خیلی از تفریحا اونجا تو ایران زوریه. خودت می دونی. خوشحالم که تصمیمت و گرفتی که به سبک خودت زندگی کنی.

همان همسایه ی مجازی! گفت...

نه؛ اصلا انگار بوی زیارت از تو می رسد! مستقیم یا غیر مستقیم، از پیش تعیین شده یا یکهو، فهمیده و نفهمیده ذکر "یا پاریس، یا پاریس" می گویی! گیرم این پستت بچسبد به این تهران دود گرفته ی خاک بر سرِ لعنتیِ کثافتِ دوست داشتنی!

rzgar گفت...

می دونی یلدا خیلی وقت است که تصمیم گرفته ام آدم easy going ای باشم! اینکه با تفریحات دیگران ، تفریحهایی که شاید از نوع من نیستند من هم خوش باشم... به هر حال هرچیزی لحظه اش را دارد... و از وقتی که تلاش می کنم با همه (نه کاملا " همه!) سازگار باشم و لحظه هایشان را به خاظر خودم خراب نکنم شادترم.
...
بالاخره اوی افسانه ای اینجا نظر داد!

what else can i say>!!?

Unknown گفت...

رزگار : من هم شیش هفت ماه پیش همین تصمیم و گرفتم و با همه موقعیت هایی که بقیه توش خوش بودن شریک شدم. نتیجه اش واسم افسردگی طولانی و احساس بیهودگی بعد از هر کدوم از اون موقعیت ها بود. می خوام تو این مورد خودخواهی کنم.
اوی افسانه ای (خنده) !!!

ناشناس گفت...

اراکده هستم
سلام
وارد اینجا شدم و در دیواره کناری عکس اوا گرین رادیدم اول کمی شوکه شدم و بعد متوجه شدم که بیلبورد سینمایی یه...
تا جایی که یادمه این وبلاگ قدیما یه شکل دیگه بود .. به هر حال قالب نو مبارک... باور کن من نمی دانستم مطالبی که می نویسم برای کسی ارزشی داشته باشند.. در هر صورت به جناب او قسم حال و روز خوشی ندارم...
بیچاره نوشته هایم که بخاطر فتوایی که دادم روی هم تلنبار خواهند ماند...
می خوانمتان برای بیش دانایی
موفق شاد و سالم باشی رفیق!

مجید گفت...

آرامش!
تجربشو داشتم
دو طرفس
حتی اگه طرف مقابل به آدم نگه که ارومه
سبکی محض.