Instagram

شنبه، مرداد ۲۳

.


" پاییز هنوز نرسیده."

این را وقتی به پوست دستم نگاه می کنم می گویم. برای من که نمی دانم امروز چه روزی است و یکی از سوال هایی

که هر روز از پدر می پرسم مربوط به تاریخ آن روز می شود ، حساسیت پوستی یادآور خوبی می تواند باشد. با اولین

نسیمی که از جانب پاییز می رسد آلرژی فصلی به پوستم می نشیند. آن وقت هر جایی حسابش را بکنی من را می بینی

که دارم دستهایم را می خارانم.

مادرم می گوید :" جدی میگی ؟ ! خوب شد گفتی ! من فکر می کردم پاییز شده ! " دست می کشد روی گونه ام. و

می گوید : " همین است . پلاک سه. " در را که باز می کنند مامان و من می رویم تو و بعد ِ ما پدر می آید.  قبل اینکه

برسیم به پله ها دست می کنم توی کیفم. دوربینم را می گیرم توی مشتم. برای لحظه ای. و باز می گذارمش همان جایی

که بود. با مامان و بابا آمده ام دیدن دوست های قدیمی شان. برای این آمده ام که مسن اند و من خانه ی آدم های مسن را

دوست دارم و نحوه ی صحبت کردنشان را و نوع تکان خوردن لبها و بازی با دستهایشان هنگام ِ حرف زدن. و برای

اینکه فانتزی من از کودکی،ورود به همه ی خانه های دنیا و عکس گرفتن از آنها بوده است. همیشه توی ماشینِ مامان

دستم را می گذاشتم زیر چانه ام و زل می زدم به پنجره ی خانه ها. هر پنجره مثل یک راز روی دلم سنگینی می کرد.

از چند سال پیش هر جا رفته ام دوربینم را هم برده ام. وقتی حواس آدمها به من نبوده از هر کجای خانه که می شده

عکس گرفته ام و هربار از سنگینی روحم کم شده است.

روی دیواری که کنار صندلی است که من رویش نشسته ام  تَرکی وجود دارد. ترکی که اگر ادامه اش بدهی می رسی

به قاب عکسی که در آن دختری لباس فارغ التحصیلی پوشیده و می خندد. دوست مادر برایمان چای می آورد و به من

که خیره شده ام به مسیر ترک می گوید : " مریم است. توی این عکس بیست و یک ساله بود. ".

دوست مادر پیراهن سبز پوشیده با گلهای ریز بنفش. پیراهن تا زانوهایش می رسد. موهایش را ریخته روی شانه اش و

رنگ موهایش از موهای مامان یک شماره روشن تر است.  بهش می گویم چای نمی خورم و دخترش خیلی خوشگل

است. توی این عکس. شوهرِ دوست مامان دارد برای بابا از حال و روز دخترش در آمریکا می گوید.

شوهرِ دوستِ مامان می گوید وقتی آخرین دخترشان رفته فهمیده اند تنها شده اند. سر تکان می دهم و دلم می لرزد.

مامان می گوید : " من همیشه می گم کسی که دختر نداره انگار اصلا بچه نداره. " دوستها با تکانِ سر حرف مامان را

تایید می کنند. پدر می گوید :" تا وقتی یه دختر تو خونه ات مونده و هنوز نرفته احساس جوونی می کنی. انگار اصلا پیر

نمی شی. "  می خندم و انجیر می خورم.

توی یکی از اتاق ها کتابخانه ی بزرگی است. بیشتر شان فرهنگ نامه و لغت نامه انگلیسی و فارسی. یک طرفِ کتابخانه

اما کتابهای تاریخ چیده شده اند. اگر جای دیگری بود دست می بردم و کتابی بیرون می کشیدم. بازش می کـردم و

صفحه ای از آن را بو می کشیدم. این کتابخانه اما از همان اول دست ِ رد به سینه ات می زند. هر کتاب را در کیسه ی

نایلونی پیچیده اند. همه ایستاده ایم جلوی کتابخانه شان و مامان دارد از فواید فرهنگ دهخدا می گوید. از اتاق می آیم

بیرون و می روم سمت کیفم. دوربین را در می آورم . همه می آیند توی هال. دوربین توی دستم می ماسد. همانجا روی

مبل می نشینم و همینطور که به حرفهای رد و بدل شده بین اینها گوش می کنم با دست راستم خیار می خورم. فکر

می کنم نبض دوربین توی دست چپم می زند. توی مشتم فشارش می دهم. جوری که خیالش را راحت کرده باشم. جوری

که آقای او دست من را فشار می دهد که آرامم کرده باشد. که بگوید همه چیز روبراه است. به دوربین می گویم خیالت

راحت باشد. من با سنگینی از این در بیرون نمی روم.


شب قبل از خواب دوربین را به کامپیوتر وصل می کنم و عکس را به پوشه ی خانه ها منتقل می کنم. اسمش را

می گذارم شماره ی 24. بعد دراز می کشم روی تختم و خیره می شوم به پرده ی آبی اتاق که به طور نامحسوسی از

نسیمِ نیمه شب تکان می خورد. بعد مچاله می شوم توی خودم و خوابم می برد.










۷۲ نظر:

... گفت...

من هم تنها جایی که دوست دارم با خونواده برم خونه آدم های تنها و پیره ولی هرگز اینقدر ریلکس نبودم که عکس بگیرم . خودم یه جوری میشم .
پدرم همیشه دوست داشت دختر داشته باشه و وقتی داداشم قرار بود به دنیا بیاد توی سونو گفته بودن که دختره ، وقتی پسر به دنیا اومد قیافه بابام دیدنی بود . همیشه میگه پسر میره ولی دختر همیشه میمونه واسه پدر مادرش .

زکریا گفت...

سلااام یادا
واای ! چه قدر خوب و تصویری نوشته بودی
خیلی لذت بردم
واقعا این آدم های دوست دداشتنی سوژه های خوبی برای عکاسی هستند
میتونی این عکست رو برام با کیفیت بفرستی رفیق ؟
kaboe.tanha@gmail.com
دوسش دارم

Unknown گفت...

... : خب برعکسش تو جامعه ی ما بیشتره. مردهایی که منتظر شازده پسرشون هستند. اما خب انار یه واقعیته که دخترا بیشتر مانوس میشن با خانواده شون.

Unknown گفت...

زکریا : مرسی زکریا. این عکس که اینجا گذاشتم تزئینیه. دست کم گرفتی منو ؟ فکر کردی عکس های پوشه ای که با هزار دردسر و جاسوسی گرفتم و می ذارم تو وبلاگ ؟ :D

rezgar.sh گفت...

حداقل می نوشتی که عکس تزئینیه که من تو دلم هی به خاطر همچین عکسی که گرفتی تحسینت نکنم!!! نا امیدم کردی!
از شوخی گذشته چیزی که تو رو متمایز می کنه اینه که در مورد همه چیز کنجکاو و passionate ایی!!!
اینها تعریف بود !

Unknown گفت...

rezgar.sh : عکس هایی که گرفتم از نظر عکاسی بی ارزشند. من که عکاس نیستم. برای این هم عکس نمی گیرم. برای همان کنجکاوی شاید که تو می گویی عکس می گیرم. حالا تو فکر کن این را من گرفته ام و تحسینم کن.

محمود گفت...

یادمه پدرم همیشه می گفت خونه ادمام با خودشون پیر می شه . اگه یه نگا به دور و برت بندازی می بینی شاهد لوازم و وسایلی هستی که مدتیه از دور خارج شدن . لوازم و خونه و ادماش باهم پیر میشن . در مورد حرف دوست مادرت هم درس گفته . اگه دختر نداشته باشی خیلی تنها می شی .یکسری چیزا در این ارتباط نوشتم که پاکش کردم باشه برا یه وقت دیگه . شاد باشی

Unknown گفت...

محمود: من این روند و که تو وسایل هم مشاهده میشه دوست دارم. یه حس پُر از نوستالژی بهم میده.

صهبان گفت...

یادم باشه هیچ وقت رات ندم تو خونه ی مامان بزرگم. این پیرزن نمی ذاره هیچ کس تو خونه اش عکس بگیره حتی ماها که نوه هاشیم. البته با این راه های تو شاید بتونی. گذشته از این شوخیها. من نثر تو رو خیلی خیلی دوست دارم. این توصیف هایی که کردی مخصوصا قسمت ترک دیوار را خیلی خیلی دوشت داشتم. کلی لذت بردم از خواندنش. و آرامشی که شب داشتی مرا خنداند. تو خیلی عجیبی.

Unknown گفت...

صهبان: من عجیبم یا مادربزرگ تو ؟ !
مرسی برای وقتی که گذاشتی.

همان همسایه ی مجازی! گفت...

این عکس را که می بینم، پشت این خط ها وقتی می بینمش، یک شبِ خوبِ بالای کوه یادم می افتد که من بودم و خودم و همین طور که خوش بودیم با هم بهش گفتم "می بینی؟! این همه تلویزیون!" و حالا به تو می گویم، یا اصلنی نمی گویم و نگاه می کنم فقط؛ که خب، تو خودت می دانی، می بینی این همه تلویزیون را؛ این همه قصه ی واقعیِ نزدیک را.
خوش حال باشی همسایه ی فصل شناس ما!

پی نوشت: از این آدم های به ظاهر مسن یکی را می شناسم از همه ی نسل ما جوان تر اما! سالی یک بار و آن هم به بهانه ی نو شدن تقویم مهمانش می شویم؛ اما همان یک بار، همه ی سال را کفایت می کند. اگر بدانی چه تاریخ مصوری است "ه"، چه جواهر امیدوارِ امیدزایی است این مرد.

ساناز گفت...

نوشته هاتو دوست دارم ، زیبا می نویسی

ناجورها گفت...

سلام رفیق
چقدر لطیف توصیف کرده بودی و هنرمندانه. دلمان خواست .
من نیز از اصحاب شبم و معتقدم زندگی واقعی از زمانی در روز شروع می شه که برای اغیار تموم می شه . یعنی در نیمه های شب .

ارادتمند تو : ناجور

بهار گفت...

فوق العاده بود این دو پست اخر مخصوصا پست قبلی که این قدر به من نزدیک بود....مرسی....کیفور شدم

شریعتی گفت...

هم سلام
اولا کی گفته خانه ای که دختر نداره اصلا بچه نداره ؟!!! :دی
ولی خدایی توی این کشور همینه ... دختر ها انگار جز وسایل خونه هستن بس که کمتر توی اجتماع هستند :دی ...
به خاطر همه این نظر ها می تونی منو بکشی ... :دی
اما با همه این ها بعد از مرگ البته ! این پستت را دوست داشتم ... همش دارم فکر می کنم اون دختر توی عکس چه شکلی بوده :دی
به امید خدا
خوش باشی

بهار گفت...

جالب اینکه حرف از قاب که زدی دلم هری ریخت...!

سانتا گفت...

همین یک عکس جای این نوشته را میگرفت. دلم رفت

Unknown گفت...

همان همسایه ی مجازی!: حال و هوای تو بالای کوه خیلی خیلی ملموس بود. و این آدم های مسن. همین هستند که می گویی. بیشترشان یک دنیا حرف نگفته اند. یک دنیا خاطره از زمانی که ما درش نبوده ایم و همین نبودن است که مساله را برای من یکی جالب می کند.

Unknown گفت...

ساناز : ممنونم. خوش آمدی.

Unknown گفت...

ناجورها: با این حساب من دوست های شب نشین زیادی دارم.

Unknown گفت...

بهار : چه خوب که کیفور شده ای.

Unknown گفت...

شریعتی : دخترها کجا کمتر توی اجتماع هستند ؟ دق و دلی ات و از مدل زندگی من سر همه ی دخترا خالی نکن. اینقدر هم تیز حرف نزن که با تیزی جوابت می دهم و آنوقت باید بنشینی یک ماده ی دیگر به لیستت اضافه کنی. پسرها معمولا آنقدرها حواسشان به حال و روز پدر و مادرها نیست. یک سری کارهایی را که دخترها به ذهنشان می رسد انجام دهند تا فضای خانه زنده تر شود به فکر آنها نمی رسد. شاید یک دلیل بزرگش اینست.

Unknown گفت...

سانتا : این از آن عکس هایی است که یک صفحه نه هزار صفحه حرف می زند با آدم.

آژو گفت...

کلا از این پستت حسابی لذت بردمو عکسی هم که گرفتی خیلی دوست داشتم.

آژو گفت...

یلدا داشتم به این فکر می کردم که
اگه ازدواج کنی و از ایران بری چقدر ما تنها میشیم.

رضا رحمانی ها گفت...

سلام یلدا خانم. چه خبر؟
آدم های پیر (از اقوام) در زندگی من دو دسته بوده اند: آن ها که دنیادیده بودند و عاطل و باطل نگشته اند. مثلا مادربزرگم که باور کن با شیرین زبانیش حتی من را هم می خنداند. و دسته دوم که الان یک پایشان خواب و یک پا مسجد و دعا و نماز و تعقیبات ام کل/ثوم است که بگذریم.
در ضمن شما که این قدر در وبلاگ نویسی همت دارید ما را هم دعا کنید دلم می خواهد بنویسم ولی خب شیراز است و دیگر... .

نازلی گفت...

سلام .

عکس را همیشه بیشتر از فیلم دوست داشتم . نه بخاطر اینکه ابزار نمی خواهد تا آماده ی دیدن شود . برای اینکه خودم به همه چیز جان میدهم . من خالق دوباره ی لحظه ها میشوم و آدمها ...

خــآتون خــآموش گفت...

کلا ادمهای مسن مثل یک گنجینه میمونن و اگر حوصله کنی و پای حرفاشون بشینی خیلی از لحظاتت لذت می بری...ولی متاسفانه دوره ما دوره سرعته و ما اینقدر بی حوصله ایم و برای همه چیز عجله داریم که خودمون رو از بودن با این گنجینه های دوست داشتنی محروم می کنیم و البته اونها رو تنها تر...

شریعتی گفت...

سلام
دلیلی برای شاکی بودنت نمی بینم !!!
چون مشخص هست شیوه نظر دادنم !!!
منظورت را از ماده دیگر هم نفهمیدم !!!
به امید خدا
خوش باشی

Unknown گفت...

آژو: ممنون آژو جان. فکر نمی کنم حضور الان من در ایران هم تاثیری روی ارتباطات خانوادگی داشته باشه. الان هم انگار هر خانواده ای تو یه کشور دیگه زندگی می کنه. پس نگران نباش. شرایط همینجوری خواهد بود.

Unknown گفت...

رضا رحمانی ها: می دانم خیلی ها در این جامعه جز ء دسته ی دوم می شوند. و شما ! شیراز زندی می کنی و از ننوشتن می نالی ؟ !!! شیراز به دست هر کسی که اهل نوشتن هم نباشد قلم می دهد چه برسد به آنهایی که اهلش هستند.

Unknown گفت...

نازلی : می فهممت به شدت. عکس انگار می ایستد تا تو خودت روایتی برایش بسازی.

Unknown گفت...

خــآتون خــآموش : دقیقا همینطوره. شاید یک دلیلش اینه که فکر می کنیم اونها تلنباری از فکرهای پوسیده و عقیده های اشتباهند. خود من قبل تر اینطوری بودم. و حالا می گم کاش هیچ وقت با در نظر گرفتن ویژگی عقیدتی به کسی نزدیک یا از کسی دور نمی شدم.

Unknown گفت...

شریعتی: ها ؟ !!! شاکی ؟ من ؟ ! کی ؟ کجا ؟ !!

راستی ببخشید برای تماس های دیروز. مسموم شده بودم. حال و روزم خوش نبود.

Morteza گفت...

ما چهار تا برادر هستیم. پس با این حساب حرف مامام محترم شما؛ ننه بابای من هیچ بچه ای ندارند بیچاره ها! خیلی خوب نوشتی یلدا ... ادامه بده

من گفت...

چه عکس قشنگی یلدا..
خونه..عکس..فضای قدیمی چیزهایی هستند که بهم ارامش میدند و دوسشون دارم..
پست قشنگی بود..

..

مشکلی نیست..متوجه شدم عزیزم..
فقط چون چراغت روشن بود . جوابی نیومد از این تعجب کردم!:دیی

Unknown گفت...

Morteza: مرسی مرتضی عزیز.

Unknown گفت...

تارا: مرسی تارا جان. چراغ گوگل و جدی نگیر. وقتی هر بیست دقیقه یه بار ایمیل چک کنی اون خود به خود روشن می مونه.

شریعتی گفت...

سلام
طبیعیه یلدا جان ... همه چیز دارد دیوانه کننده می شود وسط این وسعت امیدی که هست ... یه چیزی کمه این وسط ! نمی دونم چیه ... گه گیجه گرفتم بس که دنبالش گشتم ... نمی فهمم ...
ای خدا ...
به امید خدا
خوش باشی

دانای کل گفت...

نوشته هایت لرزش عجیبی به آدم میدهد. خوب می نویسی دختر.

پ.ن. پست آخرم اصلاحیه خورد.

Unknown گفت...

---دانای کل----: پس ادامه داری. می ترسم هربار یکی از اونهایی که می خونمشون تموم میشن. منتظرم.

محمد گفت...

سلام خانم علایی
من بر خلاف شمااین روزها حوصله ی هیچ مهمانی ای را ندارم. به قول یکی از دوستانم ... !
اما پدرم تا دلتان بخواهد از این دوستان دارد. که خیلی هایشان حتی در عمرشان یک قفسه کتاب را با هم یکجا ندیده اند. نمی دانید چه لذتی می برد پدرم از هم صحبتی با آنها و آنها هم از هم نیشینی با پدر

Unknown گفت...

محمد : آقای امامی عزیز،من هم به شدت بی حوصله ام برای مهمانی رفتن. اما تاب دیدن تنهایی پدر و مادر برایم زیادی سخت است . حقیقتا از رفتن به بعضی مهمانی ها (مخصوصا آنها که شلوغ نیستند) پشیمان هم نمی شوم.

1991 گفت...

چند روزی می‌شه که می‌خوام اینجا رو بخونم ولی نمی‌شه. خودم رو اونقدر توی کار غرق کردم که دیگه "حتی" برای اومدن به اینجا هم باید وقت بزارم.
مامان‌بزرگم که ما بهش می‌گیم "دی‌بو" DayBow تا الان باید از 98هم رد شده باشه. اونقدر چروکیده هست که آدم یاد چرم بعضی از این کفشای قلابی بیفته.
یه اتاق داره که الان درستش کردن. قبلن درست نبود. وقتی درست نبود روی دیوارش بزرگ نوشته بود؛ عموم نوشته بود: بنی‌صدر! الان خیلی وقته که دیگه عموم بنی‌صدر رو مساوی با آدم نمی‌دونه! روی دیوارش یه قاب بزرگ از عکس عموم گزاشته بود. تا نیم‌متر از دیوارش رو با رنگ آبی آسمونی که کمی و فقط کمی تیره‌تر بود، پوشونده بودن. سقفش از تیرکای بید که با کاه‌گل پوشونده بودنش، ساخته شده بود. وقتی دراز می‌کشیدم و به سقف زل می‌زدم احساس می‌کردم که یه عالمه موجودات چپندقیچی دارن توش وول می‌خوردن. یه کتاب‌خونه‌ی کوچیک داشت اون‌ور که پشتش همیشه یه دست آهنی بود. از اینایی که شبیه چنگول پلنگه و برای خاروندن پشتشون استفاده می‌کنن! من ازش می‌ترسیدم. یه بار که رفتم ورش داشتم سریع دی‌بو از دستم گرفت. انگار به جونش بسته بود. الان خیلی وقته که ندیدمش.

1991 گفت...

تنها کسی که از خانواده‌ی ما می‌ره پیش دی‌بو منم. دی‌بو اونقدر توی حرف زدناش بی‌پروا هست که کسی تاب شنیدن اون‌ها رو نداشته باشه. اما من دارم. می‌رم پیشش و اون برام خاطره می‌گه. قدیمی‌ترین خاطره‌ایی که برام گفته مال 2سالگی‌ش بوده. خیلی حافظه‌اش خوبه. یه جلد از کتاب چندجلدی زندگی پیامبران رو کامل حفظ بود. کلاً برای خودش دانش‌مند بوده!
بعضی وقتا که می‌رم پیشش همیشه بهم می‌گه که می‌میرم اونوقت یادتون میاد که یکی هم داشتید! وقتی این رو می‌گه همیشه ناراحت می‌شم ولی چون همیشه لبخند رو لبامه کسی این رو نمی‌فهمه. به همین خاطر هم هست که همه فک می‌کنن شاسکولم!! برام مهم نیست بقیه چه فکری می‌کنن.
زندگی‌در‌پیش‌رو از رومن گاری رو دارم می‌خونم. اونقدر از نثرش خوشم اومده و اونقدر از ترجمه لیلی‌گلستان ذوق‌زده شدم که دیر به دیر می‌خونمش! شما هم بخونیدش، شاید نتونه جای جنگ و آشتی رو بگیره ولی قطعاً می‌تونه یه گوشه‌ایی رو برای خودش اشغال کنه. ولی من موندم که چطور اجازه‌ی نشر رو گرفته!


خب! دیگه حرفی نیس! ینی هس! ولی من دیگه نمی‌خوام بزنم شایدم نتونم شایدم حالش رو نداشته باشم و شایدهای دیگه! به‌هرحال اون‌چیزی که مهمه اینه که تا اینجا بسه ...

نسيم گفت...

منم عاشق اين خونه هاي قديمي ام يه آرامشي دارند كه نگو

سوژه. گفت...

سلام . چه خوب مينويسي دختر!
منم ميگم خونه ي بي دختر خونه ي بي بچه است. اين عكسا كه اين شكلي ميگيري بايد جالب باشن . تركهاي زندگي آدما رو هم نشون ميدي؟

Unknown گفت...

سوژه. : مرسی. خوش آمدی. با داشتن این عکس ها می دانی همیشه حس می کنم کاراکترهای ذهنی ام زنده اند. اینطوری کنجکاوی ام آرام می گیرد . البته کمی.

سعیده ن گفت...

ای کاش میشد ازبعضی فصلها دور موند این یک "ای کاش " از ته دل بود برای منی که به خود پاییز آلرژی دارم !

و ای کاش میشد همه چیزهای خوب و حس های خوب و خاطرات خوب رو توی یک قاب عکس جا کرد.

همش ای کاش شد!

ودیگه اینکه هنوز می خونمت با اینکه گاهی وقتها هستم وگاهی نیستم

Unknown گفت...

سعیده ن : چقدر خوشحال شدم نظرت و اینجا خوندم. من عاشق پاییزم. فقط پوستمه که باهاش مشکل داره.

مونیکا گفت...

چه تعبیر جالبی از آدمهای مسن کردی .عکست حسابی نوستالوژی بود.
راستی من بی معرفت نیستم ولی بعلت تنبلی خیلی ول کشید تا اکسپلورر رو آپدیت کنم و با قبلی نمی تونستم پیغام بزارم.شاد باشی

Unknown گفت...

مونیکا : مرسی برای لطف های همیشگی ات.

اراکده گفت...

من چیزی را می دانم
اینکه اینجا وبلاگ یک نویسنده است
(توی دروازه)

شب گلک گفت...

تو همیچن آمدی تعرفش کردی که من را هم از روی تخت لپ تاپ روی پا با خودت کشاندی آنجا...من هم دنیای آدم های مسن و البته کمی مسن تر با آن شیوایی سخن گفتن که انگار داستان تعریف می کنند و وقاری که در رفتارشان هست را دوست دارم...البته می دانم همه شان این طور نیستند ولی آن های که این طورن معرکه ان

Unknown گفت...

شب گلک : این جور موقعیت ها برای بودن تو ساخته شده که با قلم شیوات تعریفش کنی.

رضا رحمانی ها گفت...

البته منظور بنده آب و هوای شیراز بود نه آنچه شما منظور داشتین (حال و هوای شیراز) مستحضر هستید که؟

سلمان گفت...

شرط میبندم تلویزیون و ساعت رو میزی رو خودت آوردی گذاشتی پایین این 2 تا قاب عکس. آره؟
سایز بزرگ عکس رو میشه برام بفرستی؟ :پی

Unknown گفت...

سلمان : این عکس تزئینیه سلمان جان.

سلمان گفت...

حالا فقط میخواستی ما رو ضایع کنی؟ :دی

هادی (دست یخی) گفت...

سلام

اومدم....

لني گفت...

داييمو بعضي وقتا مي بينم كه مي افقته به جون خودش خودشو مي خارونه دلم مي سوزه براش
كتابخونه ها رو بايد سوزوند جدي ميگم
همين

Morteza گفت...

I am waiting for your new post

Unknown گفت...

Morteza: Me too ! :d thanks.

رضا رحمانی ها گفت...

راستی این را می خواستم بگویم... با این پستت... یاد آن پستت در وبلاگ قبلی افتادم: "پوست دستم خشک می شود و هی می آیم وبلاگ هایتان را می خوانم... حالا شاید بگویید خشکی پوست دستم چه ربطی به وبلاگ شما دارد..." و خلاصه کرم زدن هات و هی پشت کامپیوتر نشستن هات.
یاد بل/اگفا بخیر.

Unknown گفت...

رضا رحمانی ها: آدم از وجود همچین خواننده ای ذوق مرگ می شود !

یازده دقیقه گفت...

خیلی قشنگ نوشتی این یکی رو. جمله های کوتاه. وای من عاضق جمله های کوتاهم. فضا سازی خوب. من عاشق فضا سازی هستم. توصیف های قشنگ. من غاشق توصیف کردنم. یلدا من کلن عاشق نوشتن تو هستم.

سوفيا گفت...

سلام يلدا جان
چقدر خوبه كه عكس گرفتن رو دوست داري. حس خيلي خوبي ميده.
من از جايي رفتن با پدر و مادرم خوشم نمي اومده چون دقيقا باآدمايي كه اصلا فصل مشتركي باهاشون نداشتم بايد روبرو مي شدم.
هميشه دوست رو به فاميل ترجيح دادم ولي هميشه حسرت داشتن يك همخون كه واقعا حسم كنه تو دلم هست. شايد اون هم خون براي من هم يك روزي دخترم باشه.

Unknown گفت...

یازده دقیقه : این همون حسیه که من نسبت به نوشته های تو دارم مهر.

Unknown گفت...

سوفیا : این فاصله همیشه وجود داره سوفیا. بین ما و بچه هامون هم وجود خواهد داشت. از بین بردنش مثل یک بازی تقلبیه به گمونم.

لني گفت...

شما لطف داري به ما
سلام
صبح بخير

بلانش گفت...

غرق شدم در این پست...غرق شدم در گذز رمان...در گذر حاطرات....انگاری آلبومی بود جلوی من و من داشتم تصاویرش را می دیدم...خوب به تصویر کشیدی...خوب

Unknown گفت...

بلانش: ممنونم بلانش. به تصویرسازی های تو که نمی رسد.