وقتی راز داری ، زمان کند می گذرد. لحظه هایی که درشان هستی و کسی ازشان خبر ندارد با دقت عجیبی رد
می شوند. جوری که بعدها تک تک دقیقه هایش به یادت می مانند. این روزها که راز بزرگ ام ، تو ، دیگر راز
نیست و اتفاقی خوب و آشکار است ، حس می کنم افتادیم روی دور تند . همه چیز با سرعت پیش می رود.. توی
این چهار سال و اندی ، هر بار پیش هم بودیم به کشف نشستیم. هربار بیشتر فهمیدم که رابطه یعنی زندگی. یعنی تا
با طرفت غذا نخوری تا باهاش نخوابی تا باهاش ندوی و تا باهاش قدم نزنی انگار که رابطه ای نداشته ای. انگار که
اول ِ نادانی ایستاده ای.
باید آنقدر کنارش راه بروی تا بتوانی قدم هایت را با قدم هاش یکی کنی. شاید دارم سخت می گیرم. شاید دارم ادای
پسرهایی را در می آورم که ترس از Commitment دارند. هرچه هست ترس اش ترسی است شیرین. مثل ایستادن
پشت دری که می دانی پشتش جاده ای پر اتفاق گذاشته اند. حالا به این همه تغییر فکر می کنم و چای لاته می خورم.
دستم را می کشم روی کاپی که نیکا فرستاده و حس می کنم از انگشتم تا ایفل نقاشی شده ی کاپ شاید چیزی به اندازه ی
یک اتفاق مانده باشد.. چه می دانی؟ .. همه چیز کنار تو امکان ِ به بار نشستن دارد. وقتی بعد از خواندن هر نوشته ام ،
بعد از دانستن هر رویایی که توی سرم وول می خورد چشمهایت را پُر یقین می کنی و می دوزی شان به من، می لرزم
از زندگی که تو اینقدر کوچک و ساده می بینیش و من اینطور سخت باهاش راه می روم.
می شوند. جوری که بعدها تک تک دقیقه هایش به یادت می مانند. این روزها که راز بزرگ ام ، تو ، دیگر راز
نیست و اتفاقی خوب و آشکار است ، حس می کنم افتادیم روی دور تند . همه چیز با سرعت پیش می رود.. توی
این چهار سال و اندی ، هر بار پیش هم بودیم به کشف نشستیم. هربار بیشتر فهمیدم که رابطه یعنی زندگی. یعنی تا
با طرفت غذا نخوری تا باهاش نخوابی تا باهاش ندوی و تا باهاش قدم نزنی انگار که رابطه ای نداشته ای. انگار که
اول ِ نادانی ایستاده ای.
باید آنقدر کنارش راه بروی تا بتوانی قدم هایت را با قدم هاش یکی کنی. شاید دارم سخت می گیرم. شاید دارم ادای
پسرهایی را در می آورم که ترس از Commitment دارند. هرچه هست ترس اش ترسی است شیرین. مثل ایستادن
پشت دری که می دانی پشتش جاده ای پر اتفاق گذاشته اند. حالا به این همه تغییر فکر می کنم و چای لاته می خورم.
دستم را می کشم روی کاپی که نیکا فرستاده و حس می کنم از انگشتم تا ایفل نقاشی شده ی کاپ شاید چیزی به اندازه ی
یک اتفاق مانده باشد.. چه می دانی؟ .. همه چیز کنار تو امکان ِ به بار نشستن دارد. وقتی بعد از خواندن هر نوشته ام ،
بعد از دانستن هر رویایی که توی سرم وول می خورد چشمهایت را پُر یقین می کنی و می دوزی شان به من، می لرزم
از زندگی که تو اینقدر کوچک و ساده می بینیش و من اینطور سخت باهاش راه می روم.