Instagram

شنبه، آبان ۸

.

وقتی راز داری ، زمان کند می گذرد. لحظه هایی که درشان هستی و کسی ازشان خبر ندارد با دقت عجیبی رد

می شوند. جوری که بعدها تک تک دقیقه هایش به یادت می مانند. این روزها که راز بزرگ ام ، تو ، دیگر راز

نیست و اتفاقی خوب و آشکار است ، حس می کنم افتادیم روی دور تند . همه چیز با سرعت پیش می رود.. توی

این چهار سال و اندی ، هر بار پیش هم بودیم به کشف نشستیم. هربار بیشتر فهمیدم که رابطه یعنی زندگی. یعنی تا

با طرفت غذا نخوری تا باهاش نخوابی تا باهاش ندوی و تا باهاش قدم نزنی انگار که رابطه ای نداشته ای. انگار که

اول ِ نادانی ایستاده ای.

باید آنقدر کنارش راه بروی تا بتوانی قدم هایت را با قدم هاش یکی کنی. شاید دارم سخت می گیرم. شاید دارم ادای

پسرهایی را در می آورم که ترس از Commitment دارند. هرچه هست ترس اش ترسی است شیرین. مثل ایستادن

پشت دری که می دانی پشتش جاده ای پر اتفاق گذاشته اند. حالا به این همه تغییر فکر می کنم و چای لاته می خورم.

دستم را می کشم روی کاپی که نیکا فرستاده و حس می کنم از انگشتم تا ایفل نقاشی شده ی کاپ شاید چیزی به اندازه ی

یک اتفاق مانده باشد.. چه می دانی؟ .. همه چیز کنار تو امکان ِ به بار نشستن دارد. وقتی بعد از خواندن هر نوشته ام ،

بعد از دانستن هر رویایی که توی سرم وول می خورد چشمهایت را پُر یقین می کنی و می دوزی شان به من، می لرزم

از زندگی که تو اینقدر کوچک و ساده می بینیش و من اینطور سخت باهاش راه می روم. 





۳۳ نظر:

آرام گفت...

همه چيز كنار تو امكان به بار نشستن دارد.زيبا بود
تنها رابطه ي لذت بخش همين رابطه ي نزديك وملموسيست كه تو حرفش را زدي كه اي كاش پايانش يك theend عاشقانه نباشد.

حامی گفت...

یک اتفاق مانده و ادامه اش لبخند به لبم آورد آنقدر طعمش شیرین بود.این نوشته پر بود از کلمات قشنگ .

فائقه گفت...

گریه ام گرفت...

rezgar.sh گفت...

به به چه چه...!! ولی اون قسمت commitment رو حذف کن ...اصلا" خودشو حذف کن ..می ترسیم بابا!!!

آشا گفت...

فوق العاده بود یلدا...عالی...
همین از دلِ زندگی نوشتنت مرااسیر خانه ات کرده است!
خوشحالم که رازت دیگر راز نیست. چه لحظه ی زیبایی ست زمانی که پرده از رازت بر میداری و آن را جار میزنی!

Unknown گفت...

شادی دیرگاهیست دو دنگش را فروخته به ابتذال و سه دنگ به مرگ وام داده و یک دنگ باقیمانده اش را صاف برای افسانه ها فرستاده ...

اما چه خوب که هنوز از مردمان،افسانه می شوند،چه خوب که انقدر خوب می نویسی دختر تو!
8ابان 92یه عصر پاییزی یقه پالتومو می دم بالا و می ام تو یه بار کوچیک تو مرکز پاریس و از میون بخار فضای بار دنبال یلدا و او می گردم...رویای شیرینیه...!

بهار گفت...

من عاشق اون لحظه ای شدم که سرت رو بالا میگیری و با چشمهایی پر از تردید به نگاه پر از یقین او خیره میشی...
بگو ببینم....خبریه؟!لباس خوشگلامونو دراریم؟!

سلمان گفت...

یاد اون شبی افتادم که قرار بود با مامان واسه شام بری بیرون و راجع به "او" باهاش حرف بزنی
همون موقع هم از این میترسیدی که دیگه راز بزرگت برملا میشه :دی

اما میدونی چیه؟
به نظر من توی یه رابطه مهم نیست که بقیه رازت (رابطه با او) رو میدونن یا نه. مهم اینه که هر 2 طرف طوری باشن که با گذشت زمان باز هم برای هم راز داشته باشن تا بتونن بیشتر و بیشتر همدیگه رو کشف کنن. نباید دستشون رو فوری واسه همدیگه باز کنن.
امیدوارم تونسته باشم منظورم رو گفته باشم

Unknown گفت...

جک : وای خدا چه رویای شیرینی. اگه شماها رو هم اونجا داشته باشم می دونی یعنی چی ؟ یعنی وطن. یعنی رضایت همراه با آرامش.

Unknown گفت...

بهار: آره بهار. خیلی کم مونده تا..

Unknown گفت...

سلمان : دقیقا می فهمم چی میگی. دلم میگیره وقتی بعضی وقتا به زندگی های عادی شده نگاه می کنم . دلم میگیره وقتی گاهی سر یکی مون زیادی تو کاره و حواسمون به این تلنگرها نیست. می فهمم چی میگی. معنی این گشف و تازگی و خیلی خوب می دونم..

تنهای وحشی گفت...

واقعا همینه ..

miss-lilliput گفت...

باهات موافقم یلدا. منم هر وقت آقای لوکا می یومد مشهد تازه می فهمیدیم که اون تلفن ها و حتی پشت وبکم آن شدن ها همش صفر و اصل رابطه مون همون لحظه هایی که پیش همیم.
و چشم های پریقین یک مرد یعنی تضمین آینده ای که اکنون رویای توست :)
خبری شد شیرینی ما فراموش نشود بی زحمت. در حال حاضر این جور خبر های خوش بهترین چیزیست که حال بی حال را سر حال می آورد

بي قرار گفت...

انگار مشهدي که از ملک آباد گفتي
اگه درست فک کردم دلم خيلي گرفته نمي گم برو حرم اما از توي خيابون اگه گنبد ديدي بهش بگو بي قرار بي قرارته
دلم خيلي تنگه براش
لطف مي کني

بهار گفت...

جونمی جووووون!!!

Unknown گفت...

miss-lilliput : من و تو کلی حس های مشترک داریم هان لیلیپوت. وقت شود برویم بیرون گپی بزنیم.

Unknown گفت...

بیقرار: پوزش منو بپذیر. منو با اون چیزی که گفتی و خواستی هیچ ارتباطی نیست و بی احترامی به عقایدت نشه ، حتی معنی شو نمی فهمم. چه برسه بخوام باهاش حرف بزنم. امیدوارم اما تو که بی قرار چنین چیزی در این شهر هستی زودتر به مشهد سفر کنی و آروم شی.

سانتا گفت...

نمیدانم the ugly truth را دیده ای و آن رقصیدن بازیگوشانه ی katherine heigl را؟ وقتی من این خبرها را میشنوم بی اختیار همان شعف و حال به من دست میدهد

این هدیه ی مجازی بابت جشنی که پیش رو داری را فورن بازش کن (چشمک)
http://www.4shared.com/document/bB-JMUSJ/PARISGRANDSESPACES1900.html

Unknown گفت...

سانتا : مرسی سانتا. دارم دانلودش می کنم.

انوشه گفت...

تبریک دختر.تبریک!

نيكا گفت...

نگران نباش يلدا بعضي از يواشكي ها واسه هميشه ميتونن يواشكي بمونن حداقل واسه خودتون دو تا

قانون شکن گفت...

اووووووووه ه ه ه
اون تو داشتم خفه میشدم
یکم به هوای تازه احتیاج داشتم
دم کردم اون تو
تقریبآ 10نوشته ی آخرتو خوندم
چقدر زیباتر تاثیرگذارتر و کم نقص تر از گذشته هیتن .
مخصوصآ یکی از ÷ستای قدیمیت با عنوان (( شین ))شدیدن منو تحت تاثیر قرار داد. کاش بیشتر در موردش می نوشتی . متن ادبی که شین نوشته بود منو وادار به گرفتن این تصمیم گرفت که اگه یه روزی دیدمش مشروط به این که اون روز خیلی بزرگ نشده باشه حتما یه گاز گنده از لپاش بگیرم.
فضای وبت خیلی زیبا شده . و خیلی نوستالژیک البته اینانتخاب فضا قابله فهمه. نوشته هات بسیار نوستاژیک شده .
اما این غم مواج که لا به لای کلمات نوشته هات در رفت و آمده برای چیه؟
دلم تنگ می شه وقتی تو کامنتا آشنایی نمی بینم.
نبض وب من هنوز میزنه . البته ادعا می کنم که جریان بالقوه ای در این ویرانه میجوشه که به زودی منفجر میشه .
به زودی میبینمت .
نمیر

شاه رخ گفت...

خوبه
تبريك ميگم

سوفيا گفت...

اميدورام هميشه اينقدر سبك به خاطر راز شيرين فاش شده ات؛ و اميدوار به چشمان پر از يقين مردت ، روزگار بگذراني.
تبريك بابت همه احساس ها و لحظه هاي خوبي كه داري.

بلانش گفت...

سال ها پیش من هم رازی داشتم...یادم می آید وقتی خواستم به مامان بگویم هم خوشحال بودم هم استرس داشتم...اینکه حالا باید جوابگوی مامان هم باشم...اینکه حالا باید جوابگوی خیلی ها باشم...می دانی بر ملا شدن رازم شیرین نبود...اما وقتی می بینم بر ملا شدن رازهایی شیرین هم می شود لذت می برم
من مانند زن حامله ای راز خود را حمل می کنم و با یاد آوریش لبخندی گوشه ی لبانم نقش می بندد...لبخند بزن زیبا....

بهار گفت...

برای من یکی که خیلی غیرقابل باور که انقدر دوستهای مجازی تو ذهن هم باقی بمونند.
باورم نمیشه انقدر در طول روز بهت فکر کنم ....مثل یه دوست واقعی که میدونی چی دوست داره !

Unknown گفت...

بهار: می دونم چی میگی!

پونه گفت...

رابطه...یعنی خود زندگی...هیجان یک کشف دیگه در مورد کسی که دوستش داری... کاملا درسته....

مری گفت...

این حس بهترین اتفاق ممکنه...چقدر قشنگ به تصویر کشیدی،تبریک میگم حستو.

shariati گفت...

salam
belakhare toonestam in page ro baz konam
az akhar ham injoori
font nadaram
...
razat kam nashe yalda han ...
!!!
;)
be omide khoda
khosh bashi

یازده دقیقه گفت...

حالا تمام پست که خیلی دوست داشتنی بود یکطرف برچسب راه رستگاری یک طرف دیگر! خوبی یلدا؟

Unknown گفت...

یازده دقیقه : اصلا از این قسمت برچسبها خیلی خوشم می آید مهر جان !

نسیم گفت...

راستش را بگویم؟ حسودیم شد