می گوید بی معرفت شده ای. می گوید قول دادی بیایی. می گوید چرا اینقدر کم ؟ می گویم گرفتارم. همین.
از در آموزشگاه می زنم بیرون و به دوستم که شال بنفش اش توی هوا تاب می خورد نگاه می کنم. به دوستم که در
پیاده رو به سمت پارک می رود. من اما باید به چپ بروم . از مسجدی که با نور های سبز احاطه شده رد شوم و بپیچم
توی کوچه ای که تاریک است و خوراک دزدهای کاربلد. بیست قدمی بروم تا برسم به ماشین و خودم را بچپانم توش.
دوستم حالا باید به پل هوایی روبروی پارک رسیده باشد. درهای ماشین را قفل می کنم . فکر می کنم کاش دوستم فهمیده
باشد " گرفتارم. " یعنی چی. کاش فهمیده باشد چرا دلیلی برای توضیح های اضافی پیدا نکردم. که تنها گاهی آدم باید
توضیح بدهد. اما کار ما همیشه برعکس است. ماشین را که روشن می کنم صدای این لعنتی میپیچد توی ماشین.
I can feel your love but there's one thing I can't do
I can't ever get enough of you
No, I can't get enough of you, no, no
نه. یکبار هم نشده این را گوش کنم و یاد سلمان نیفتم. دلم تنگ می شود.. یکهو..
پشت چراغ قرمز که می رسم چشم می دوزم به آن دور. که تکه ای از پارکِ بزرگ دیده می شود. دنبال شال بنفشی که
توی هوا تاب بخورد. که بتواند بفهمد آدم گاهی گرفتاری هایی دارد که برای خودش گنده اند. برای بقیه اگر توضیح
بدهد می شود توجیه. برای خودش اما دلیل اند. پیکان سفید می پیچد به چپ. می زنم روی ترمز . کثافت. .
کثافت چرا به من زنگ نمی زنی.. نکند فکر کرده ای رفته ام قاطی مرغ ها.. که حالا باید به جای اینکه دوست جونِ من
باشی گه شوی.. خودت را بگیری و مثل یک نجیب زاده حرف بزنی. . بی معرفت شده ای.. دلیل داری شاید برای
خودت..
اینها را که فکر می کنم ، ورِ منطقی تر ذهنم ترشح می کند. تحلیل پشت تحلیل. که چطور خودت انتظار داری دوستِ
شال بنفش ات تو را بفهمد که گرفتاری هایت برای بقیه شبیه توجیه است و حوصله توضیح نداری.. که چرا خودت
دوست هایت را نمی فهمی.. رسیده ام به زیر گذر.. ماشین جلویی سانتافه است... دوستش دارم.. فهمیده است.. شروع
می کند به چشمک زدن برای من.. می پیچم به راست.. سبقت زیر پل.. بیست هزار تومان... می زنم دنده چهار و گاز
می دهم. راننده ی سانتافه چراغ می دهد.. توی دلم انگشت وسطم را حواله اش می کنم.. ور منطقی ذهنم.. ور با ادب..
ور ِ با حیا نمی گذارد ... نکند رفته ام قاطی مرغ ها.. خودش را می رساند کنارم.. انگشت وسطم می چسبد به شیشه.
گاز می دهم... گشنه ام... این سیریش را چه طور بپیچانم.. بگذار بیاید. بگذار خودش را آویزان من کند.. تا خانه چند
کوچه مانده.. کالباس توی یخچال داشتیم یا نه.. شیشه را می دهم پایین. دارم خفه می شوم. از این همه فکر. . از این همه
آدم که چپانده ام توی مغزم.. گاهی می ترسم بنشینم توی ماشین. رانندگی برای من شده فکر و خیال.. شده نمایش ذهنی ِ
آدمهایی که می شناسمشان.. رژه رفتن های مداوم ِ آنهایی که دوستشان دارم ..گذرِ خیال.. گذر و گذرو گذر..
تا در پارکینگ باز شود چشم می دوزم به راننده ی سانتافه که کمی عقبتر ایستاده.. مثل ببری که قرار است خیز
بردارد.. مثل سربازی که منتظر آماده باش است.. که هنوز خودش هم نمی داند چه کار کند.. می روم توی پارکینگ و
در را پشت سرم می بندم.. کاش کالباس خریده بودم.. تا آسانسور بیاید تکیه می دهم به نرده ها و زل می زنم به دوچرخه
صورتی مامان. . سنگینم.. انگار هزار دنباله وصل شده به سر و کولم. . تا آسانسور برسد فحش می دهم به تو که
بی معرفت شده ای و فکر کرده ای من رفته ام قاطی مرغ ها... به ورِ منطقی و باادب ذهنم که هی اخم می کند.. به
سانتافه چشم قشنگ که اشتباهی افتاده زیر پای مردک ِ هیز..