خیلی بیشتر از "درباره الی " دوستش داشتم. حرف نداشت. یا داشت. خیلی داشت. برجسته بود و دنباله دار. پا می گذاشت توی زندگی ات. رانندگی هایم پر بود از تصاویری که "فرهادی" به نمایش کشیده بود و پشت هر چراغ قرمز نقطه ی استاپ فکرهایم بود . که نفسی تازه کنم و باز با سبز شدن چراغ فیلم را دوره کرده باشم. که حرکتی , ایماژی از قلم نیفتاده باشد. فرهادی در " جدایی نادر از سیمین " آنقدر بی طرف وارد می شود که تو که مخاطبی همه جوره قاضی شوی. و تهش اگر شانس آورده باشی , اگر پیام اصلی را گرفته باشی , پایت را از دایره قضاوت بیرون کشیده و به فکر کردن روی بیاوری. بار اول فیلم را در سینما ملت تهران با آقای او, مهدی,زینب به تماشا نشستم. غیر از چند ثانیه قطع صدا در ابتدای فیلم, پخش خوب بود و به واژه استاندارد , نزدیک. بار دوم فیلم را در سینما آفریقا ی مشهد تماشا کردم. غیر از پخش بی کیفیت فیلم , وجود هشتاد درصدی مخاطبان الله بختکی , پرحرف و بی فرهنگ , هم دلیلی شد بر بنا شدن فضایی که به سختی می شود در آن از یک فیلم خوب لذت برد.
من این شهر را دوست ندارم.

چهارشنبه، فروردین ۱۰
.
دوشنبه، فروردین ۸
با خودم می گویم هنوز کسی سر به این خانه می زند ؟ فیلتر شده و وقفه ای
پر پهنا درش افتاده. کلمه هایم را دفن کرده ام . به اندازه ی زمانی که از
ننوشتنم می آید. قبل ها دورم پر بود از دفترچه های رنگ و وارنگ. توی هر
کیفم یکی شان را چپانده بودم که هرجا کلمه بود , ثبتش کنم. حالا ماشینی
شده ام. پی سی و تبلت و هزار کوفت و زهرمار دیگر باید به دنباله ام وصل
باشد. حالا دیگر وسط بر و بیابان که ایستاده باشم دست نمی کنم توی کیفم
که دفترچه ای بیرون بکشم. دستم که به جایی بند نباشد کلمه ها را توی ذهنم
ردیف می کنم. مثل بلاگی که تنها خواننده اش خودت باشی می گویم و می
خوانم. و معلوم نیست چند دقیقه ی بعد به دفن کردنشان دل داده باشم. حالا
خیلی از نوشته های ذهنی ام را فراموش کرده ام. اما حجم شان را , سنگینی
شان را ته دلم , توی گورستان بزرگی که ساخته ام , حس می کنم.
پر پهنا درش افتاده. کلمه هایم را دفن کرده ام . به اندازه ی زمانی که از
ننوشتنم می آید. قبل ها دورم پر بود از دفترچه های رنگ و وارنگ. توی هر
کیفم یکی شان را چپانده بودم که هرجا کلمه بود , ثبتش کنم. حالا ماشینی
شده ام. پی سی و تبلت و هزار کوفت و زهرمار دیگر باید به دنباله ام وصل
باشد. حالا دیگر وسط بر و بیابان که ایستاده باشم دست نمی کنم توی کیفم
که دفترچه ای بیرون بکشم. دستم که به جایی بند نباشد کلمه ها را توی ذهنم
ردیف می کنم. مثل بلاگی که تنها خواننده اش خودت باشی می گویم و می
خوانم. و معلوم نیست چند دقیقه ی بعد به دفن کردنشان دل داده باشم. حالا
خیلی از نوشته های ذهنی ام را فراموش کرده ام. اما حجم شان را , سنگینی
شان را ته دلم , توی گورستان بزرگی که ساخته ام , حس می کنم.
پنجشنبه، اسفند ۲۶
.
اشتراک در:
پستها (Atom)