Instagram

چهارشنبه، خرداد ۴

.


با هر کسی نمی روم بیرون. این اواخر بدتر هم شده ام. باید احساس نزدیکی و صمیمیتی با طرف مقابلم داشته باشم. 

روزهایی که او هست همه چیز روشن می ماند. حتی تاریکی انگار در هاله ای از نور پیچیده شده. با او که می روم

بیرون، مثل اینست که با نیمه ای از خودم بیرونم. نه آن نیمه ای که تحملش را ندارم. آن نیمه ای که با من سر سازگاری

و خوشی دارد. می توانم هر حسی را توی گوشهایش بگویم و از هر چیز بی ربطی حرف بزنم و موقع رانندگی بلند بلند

بخندم و داد بزنم و یکهو بزنم زیر آواز.

با عباس ، دوست همیشگی ، می روم خرید. هوا دم کرده و مشهد، کنار عباس ، قابل تحمل شده. عباس معتقد است کیفِ

روی دوشم سنگین است و کج راه می روم. من می گویم نمی توانم بدون کیف باشم. عباس از روزهای دانشگاهـش 

می گوید که سنگینی کیف اش باعث کج راه رفتنش می شده و دوستهاش که مسخره اش می کردند. فکر می کنم به

سبیل های دوران دانشگاهش و فکر می کنم عباس هنوز هم شبیه آق بابا است. خنده ام می گیرد. خنده های نیمه. بعد فکر

می کنم من آدم ِ خوش گذرانی نیستم. و مثل سگ که به صاحبش وابسته است به او وابسته ام. روزهایی که نیست محال

است خنده های از ته دل بزنم. 

قرار است کمتر خرج کنم. قرار است فرق چیزهای ضروری و غیر ضروری را بفهمم. کمی خودم را کنترل می کنم.

چند لباس و چند کتاب و قاب و دفترچه هست که می خواهم بخرم و نمی خرم. می ایستم پشت ویترین مغازه ای که

سیسمونی دارد و هرچه به موجودی کوچک مربوط می شود. عباس را می کشانم توی مغازه و حالم یک آن خوب

می شود. به کفشهایی که اندازه ی انگشت کوچکم هستند ، دست می کشم و ذوق ، چون فواره ای هوای دلم را خـوش

می کند. اینی که در عکس می بینید را می خرم و می آییم بیرون. یاد سهیل می افتم. دوست قدیمی. یاد اسب آبی می افتم

که از رویاهایمان کشیده بودیم اش بیرون. اسمش سام بود. شب ها می رفت توی غار تنهایی اش و نگاه کردن به ماه را

دوست می داشت. 

فکر می کنم به غار تنهایی ام و فکر می کنم چه خوب که یکی از وبلاگی ها توی این شهر بی در و پیکر و متروک

هست. یکی که بتوانی باهاش راه بروی ، سکوت کنی ، حرف بزنی و یادت بماند دوست های خوب ، دوست های نزدیک

تر از رگ گردن ، همینجا ، روی زمین ، یافت می شوند. فکر می کنم به آدمهایی که از همین وبلاگ ها آمدند و شدند

شیرین ترین گوشه ی زندگی من.هروقت به این چیزها فکر می کنم به اندازه ی وقتی که عروسک های رنگی ام را نگاه

می کنم  ،  آرام و سرخوشم. 




Mr. Purple Sam










۷ نظر:

ناشناس گفت...

sam...

ghazal گفت...

aziizam ...dlam vase mr .purple sam tang shod ino khoondam

مهرزاد گفت...

کوله رو می فهمم
کج راه رفتنو هم
خریدهای ضروری و غیرضروری رو
دوستی‌های شیرین و خوب رو
وبلاگ رو
سکوت رو
جذابیت سیسمونی رو نمیفهمم ولی!

Unknown گفت...

اینکه بخواهی تا آخر عمرت حتی خصوصی ترین های زندگیت را با کسی شریک باشی خیلی خوب است وآقای " او" باید خیلی آدم خوبی باشد که تصمیم گرفته ای شریک همه عمرت بشود.

آرزوی داشتن بچه هم جزو همان دسته آرزوهایی هست که شاید آدم به سختی تصمیم به داشتن همچین آرزویی بگیرد...باز هم خوش به حال آقای " او" ...

خاصیت دوستهای مجازی همین است ...که غالبا از همان اولش باهات روراست هستند...مثل آدمهای دنیای واقع احساساتشان را پشت پرده ی خودخواهی و ترس قایم نمی کنند...من که تازگی ها دارم ایمان می آورم به دوستهای مجازی..

Unknown گفت...

غزال: :x

Unknown گفت...

مهرزاد : ذوق من به چیزهای رنگی تمامی ندارد.

Unknown گفت...

سعیده ن: من هم مثل تو. اعتقادم به این دوستی ها هنوز زنده است...