Instagram

چهارشنبه، خرداد ۲۹

پشت ِ آن دیوارها..


چیزی تا 4 صبح نمانده و سکوت، نیم ساعتی است که به آسفالت های شهر برگشته است. سکوت ِ امشب از همیشه آرام تر است. صدای یک دانه ماشین که گذری از خیابانی عبور کند هم نمی آید. انگار مردم ِ شهر ، هرچه انرژی بوده را خالی کرده اند و برگشته اند خانه هایشان.حتی آنهایی که اهالی شب بوده اند و هر شب درازای خیابان ِ پشت پنجره ام را می رفتند و می آمدند.
دوبار زدم بیرون. یکی با برادرزاده ها که فوتبالی اند و خوشحال تر از من بودند. دقایقی بعد از حتمی شدنِ جام جهانی ، رفتیم آبمیوه خریدیم. من آب طالبی. چه اهمیتی دارد ؟ نشستیم توی پارک و من فکر کردم اینکه چه آبمیوه ای خریده ام برایم اهمیت بیشتری دارد تا جام جهانی. چیزی اما در من بود که می گفت باید بزنی به خیابان ها . شاید چون مدت زیادی گذشته بود از روزی که خیابان ها مال مردمش بودند. لوکیشن ِ شادی و غصه و فریاد ِ آدم ها. تا آنجایی که در ذهن من مانده بود خیابان ها خیلی وقت بود که شده بودند محلی برای گذر. انگار هر کدام شان تابلویی سر درشان باشد ، از آن تابلوهایی که می گوید ایستادن بیجا ممنوع است یا همچین چیزی.
خیلی زود فهمیدم این رقص های وسط خیابان ، دلم را شاد نمی کند. با خودم فکر کردم چه مرگم شده است. کدام اتفاق قرار است آن شادی واقعی را به من بازگرداند؟ هرچه فکر می کنم یادم نمی آید شادی واقعی ام چه شکلی بوده است .برگشتیم خانه و رفتم زیر دوش ِ آب ِ سرد. بیرون که آمدم یادم آمد نسا ... 
نسا ایران نیست. اصلن نمی شناسمش. عکس هایی که می گیرد را نگاه می کنم . آن روز وقتی روحانی رییس جمهور شد و زدیم به خیابان ها ، دل ِ نسا اینجا بود. دلش می خواست صدای خیابان ها را بشنود. آن روز را بیشتر از امروز دوست داشتم. شاید چون چیزهایی را فریاد زدیم که توی سینه مان مانده بود . دست گذاشتیم روی ممنوعه ها شاید. به نسا گفتم دفعه ی بعد که خیابان ها شلوغ بودند زنگ بزند و صداها را گوش کند. هنوز حوله تنم بود که نسا زنگ زد. بهش گفتم پنج دقیقه ی دیگر و حوله را کندم. یک شلوار و یک مانتو ، آماده ام کرد برای بیرون رفتن. از خانه ام تا سر و صداها پنج دقیقه هم نبود. یک ساعت پیش که آمدم بیرون گرم بود. حالا هوا خنک تر شده بود و نسیمی خودش را از لا به لای دکمه های مانتویم رد می کرد می رساند به لختی ِ تنم. خیابان ها شلوغ تر شده بودند. زدم به دل شلوغی و نسا زنگ زد. گوش کرد. او صدای خیابان ها را گوش کرد ، من صدای نفس هایش را از آنهمه دورتر. خدا نکند آدم از خاکش دور باشد وقتی در غصه شناور است...وقتی در شادی غرق است. هر دویش سخت اند. بعدتر برگشتم خانه و منتظر شدم شب تا نقطه ی سکوت ِ خالص اش پیش برود.
تا همین نقطه ای که الان ، درش نشسته ام. 

پ.ن : سلول ها ، کولر که ندارند. پنکه هست برایشان توی این شب های گرم ؟ سر و صداها از دیوارهای اوین رد می شود؟



                                                                                                Photo By: Alireza Mirzaee                                                                                                                      

۶ نظر:

Ehsan گفت...

beautifully written
well done

ranabanoo91 گفت...

ببخشید میخواستم بدونم کنترل نظر چه جوری فعال میشه؟و اینکه گزینه لایک رو چطور اضافه کردید؟شرمندم به پستتون ربط نداشت.

Unknown گفت...

@Ranabanoo91: خواهش می کنم عزیزم. در قسمت چیدمان می تونی گزینه هایی رو و حتی صفحه هایی رو به وبلاگت اضافه کنی. کلن نظر من اینه که همه ی قسمت های مختلف و مثل چیدمان و یا تنظیمات و بقیه رو برو و یه سری بزن.

مرجان گفت...

آخ که پ.ن ات آتیشم زد یلدا جان
کاش که لااقل صداها رو بشنوند

ranabanoo91 گفت...

ممنون عزیزم.

ناتمام گفت...


خواندن این پست ، همراه شده با صدای

بنان که دارد خوشه چین می خواند...همراه

شده با اشک و دریغ و تاسف...