Instagram

چهارشنبه، تیر ۲۶

کدوم طرف جهنمه..


از وقتی کولر آبی و گذاشتم توی اتاق ، دیوار صدا شده واسم. صدای تلویزیون ِ همیشه روشن از هال راهی پیدا نمی کنه به اتاق. اگه حرفی هم رد و بدل شه بین آدمای این خونه ، به گوش های همیشه نگران ِ من نمی رسه. از صبح لپتاپم مدام اخطار ویروس داده. کی حمله کرده به من ؟کی می خواد امنیت منو ببره زیر سوال ؟
هوای بیرون گرمه. کدوم امنیت ؟ کدوم کشک ؟ کجای این مملکت می تونی واستی و بگی امنی ؟ کجای این دنیا می تونی واستی احساس کنی اتفاق بدی به طرفت نمی یاد ؟ جایی وجود نداره . اینقدر از ذهن دوره که تو خیال هم از مدینه ی فاضله خبری نیست. همه چیم و ریختم رو دایره. برای من امنیت کلمه ای نیست که در به در دنبالش باشم.
کلمه های دیگه رو چیدم جلوش تا چشمم به ریخت بد قواره ی امنیت نخوره.
گرمه و دلم می خواد لخت باشم. تمام تابستون هوس لخت بودن در منه. اونم نه همینطوری. دوست دارم بکنـــَم لباسمو بندازم یه گوشه.
 از دیشب تی شرتش تنمه. دیشب مونده بودم چی بپوشم. چشمم افتاد به تی شرتش کنار کمد. بو کردم. بوش و می داد. ته مونده ی عطرش و عرقی که نشسته بود زیر بغل هاش. منتظر بودم بیاد اسکایپ. پوشیدم که بوش باهام باشه. پوشیدم که پشت اسکایپ ببینتش و یادش بیاد دلتنگی های من این شکلی ان. نیومد اسکایپ. یادش رفته بود. حوصله نداشتم بعد از یادآوری برگردم سر کوچه ای که زیر چراغ برقش یه لنگه پا منتظر واستاده بودم. منتظر کسی که قرار یادش رفته بود. نوجوونیم تموم شده و رفته یه جای خیلی دور. سر قرار نیای ، منو نمی بینی. حوصله ی این عنتر بازیا رو ندارم. حوصله ی ذهن همیشه مشغول آدمارو که باید هی چنگال بزنی توش و بگی هوی من اینجام. منو بذا تو ذهنت بمونم، ندارم.
انگار بزرگ شدم یا با خودم مهربون تر. دلم سوخته هروقت برگشتم زل زدم به بیست و پنج سال زندگی ٍدرونیم. خیلی جاها دلم واسه خودم سوخته. حالا بهتره اوضاع. نمی ذارم چیزی تا دسته فرو شه تو تنم و اذیتم کنه. یاد گرفتم زیر ِ  اتفاق های کوچیک ِ آزاردهنده نخوابم. 
 
لپتاپ آروم شده. ویروس ها مردن . یکی امنیت من و به گا داده و رفته. امنیتی که نیست و نمی شه به گا داد. 

همش خیاله. واسه اونوری ها هم خیاله. فک می کنن چیزی دستشون اومده. رازی و کشف کردن.پسوردی و

 گرفتن تو دست. همش خیاله برادر ... همش خباله




۲ نظر:

Unknown گفت...

همه با این خیال‌ها دست و پا می‌زنیم. هر کدوم یه جور فریادش می‌زنیم، ما وبلاگ نویس با نوشتن.از خودت پرستاری کن. با خودت مهربون باش. من تازه تو ۳۰ سالگی فهمیدم که باید با خودم مهربون باشم ولی‌ هنوز این کار را یاد نگرفتم. خیلی‌ وقت‌ها یادم میره که حق زندگی‌ کردن دارم.

پیمان گفت...

هر چقدر که بزرگ‌تر می‌شی، تنهایی‌هات هم بزرگ‌تر می‌شن، دلتنگی‌هات هم بزرگتر می‌شن.