Instagram

سه‌شنبه، مرداد ۱

در کوه تنهایی بلند است






دیشب ماه گنده ای روبروی پنجره ی من نشسته بود. من داشتم فکر می کردم الان توی کوه هم ماهی هست به این گنده ای که خیره شده باشه به آدمی که داره جون می کنه زنده بمونه ؟ فکر نمی کنم. باید مه باشه. همه ی اون چیزی که دنبالش می گردیم لای مه گم شده. زندگی رفته پشت مه و چشمای ما کافی نیست واسه دیدنش. این بار هزارم بود توی زندگی که من خودم وuseless می دیدم. چرا از من کاری بر نمی یاد ؟ چرا تعداد آدمایی که ازشون کاری بر میاد کمه ؟ شب سنگینی بود دیشب. کلی عکس شاد چیدم جلوم که ببین از این خنده ها بزن . نشد. خنده نمی اومد. خنده یه جایی تو تعلیق ِ یه کوه مونده بود. آدم وقتی کاری از دستش بر نمی یاد ، بی قراری و انتخاب می کنه. عاقلا ایمان دارن. می چسبن بهش و آروم می شن.عاقلا می گن به من چه که سه تا بچه رفتن کوه می خواستن نرن. عاقلا می گن کارشون اشتباه بوده چیزی که خطر داره همینه دیگه.عاقلا دارن خبر زایمان کیت میدلتون و می خونن. من نه عقلی داشتم نه ایمانی. نشستم تا ساعت 5:30 و نشون بده. بعد پا شدم و خودم و گذاشتم جای ماه. می بینه هلیکوپترایی که بلند شدن برن دنبالشون و ؟ در ماه باد سردی می وزید. برگشتم به تخت و در جهنم ِ مرداد خزیدم زیر لحاف.




۱ نظر:

غراب گفت...

من هم دائم احساسشون رو حس میکنم. حس اینکه میدونی داری میمیری، توی غربت کوهستان! میدونی هنوز امید هست ولی منطقت داره میگه کارت تمومه! ترس و سرما رو حس میکنم! سکوت کوهستان رو!
لعنت!