Instagram

دوشنبه، شهریور ۲۵

از روزهای گیج.


حالا که دارم نزدیک می شوم به لحظه های " ما آزموده ایم در این شهر بخت ِ خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت ِ خویش"، حال و روز دگرگونی دارم. رفتن همیشه سخت است. رفتن از هر چیزی. از خانه ی قدیمی که می رفتیم من هی می رفتم پشت پنجره ی هال و نگاه می کردم به کاجی که با رفتن مان قطعش می کردند.از رفتن مان خوشحال بودم اما می دانستم چیزهایی را در آن خانه جا خواهم گذاشت. همیشه هم همین بوده است. هیچ وقت نمی شود کامل رفت. می روی و گوشه هایی از تو در آن مکان ، در آن صحنه ی اجرا ، می مانند.گیرم که زخم کنند روزهایی از زندگی ات را ، باید دوست شان داشت. رفتن حکم است. ماندن فاسد می کند.
از همان شبی که توی فرودگاه نشسته بودم و داشتم بر می گشتم مشهد، صدایی توی گوشم پیچید که یادآور قلبم بود.صدایی که جز در لحظه های استرس نشنیده بودم. صدای تپش ها رسیده بودند تا گوش ها. داشتم بر می گشتم مشهد اما می دانستم که دارم برمی گردم جمع کنم و بروم.چند شب بعدش مدام از خواب پریدم . قلبم تند می زد و دستها می لرزید. به سبک هشتاد و هشت. دست های من یک بار لرزیده بود. آنهم در آن سال ِ عجیب بود. در هشتاد و هشتِ پر از جنازه. پر از درد. پر از امید. بعدتر لرزش شان کم شده بود و حالا بازگشته بودند به من.
دیشب خواب دیدم رفته ام بانک ، لابد از بس به پول فکر می کنم این روزها، کنار در ِ بانک ، پسری ایستاده بود که خیلی شبیه حسین رونقی ملکی بود.می دانستم او نیست. می دانستم شبیهش است. نتوانستم بروم تو.برگشتم و سرم را گذاشتم روی اولین درخت و های های گریه سر دادم. بعد از خواب پریدم و ساعت از 4:30 گذشته بود.کمی توی تخت ماندم و بعد " گفتمان و حقیقت " ِ میشل فوکو را برداشتم .تنها کتابی که این روزها حوصله ی خواندنش را دارم و خیلی ناخودآگاه وار دارد کمکم می کند.
بعد نفهمیدم چطور خوابم برده است.صبح که بیدار شدم دیدم کتاب کنار بالشم افتاده و نور یازده و نیم ظهر ، تا کمرم بالا آمده است.
اینها را نوشتم که یادم نرود روزهایی بوده توی زندگیم که از کنترلم خارج شده و هرچه کردم نتوانسته ام افسارش را به دست بگیرم.



۳ نظر:

Unknown گفت...

کجا میری؟ نکنه شما هم جلای وطن می کنی؟

Unknown گفت...

نه زاویه . هستم. ایران هستم و کماکان خواهم بود. سخن از انتقال شهرهاست.می رم تهران.

Unknown گفت...

ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ اﻳﺮاﻥ ﻫﺴﺘﻲ:)