Instagram

یکشنبه، خرداد ۲۴

هشتاد و چند




درست یادم نمی آید آن سال چه اتفاقی افتاد. یادم است در خیابان راه می رفتم و به صفحه ی هشتاد و اندی رسیده بودم .می خواندم :

" می ریزیم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ کس ندانست
تکه های خودکشی ِ یک ابر است "

یادم است بلند می خواندم. آدم های زیادی آن روز کتا ب به دست خیابان را می گذشتند. همه می خواندند. همه بلند بلند می خواندند. انگار همه ی شاعرها زنده شده بودند و شعرها به فریاد راه پیدا کرده بود. مایاکوفسکی و گروس و فروغ از انتهای انقلاب شنیده می شدند و بلوار کشاورز را شاملو به دست گرفته بود. آفتاب ، شبیه ِ خرداد بود . سوزان و شبیه نیزه. می رفت تا استخوان ها. درست یادم نمی آید آن سال چه شد. بعدتر خواندم کسی خودش را دار زد ، شاعرها را گرفتند ، شعرها را تکه پاره کردند و دشمن ِ شعرها شد رییس ِ خیابان.  بعدتر خواندم خیابان قرمز است. بعدتر دیدم هربار می روم به تنهایی ِ حمام ، گریه ام. نمی دانستم چه شده . انگار وسط ماجرا باشی و نباشی. یادم نمی آید چه شد. روز عجیبی بود اما. تا آن روز ندانسته بودم شهر اینقدر شاعر دارد . صدای مردم را به آن بلندی و به آن لطافت نشنیده بودم. دلم خوش ِ هامونی بود که بین مان بود. بین صدای من که گروس می خواندم و صدای غریبه ای که کدکنی می خواند. تراپیستم گفت چیزهایی را که زور زورکی فراموش کرده ای پیدا کن. دوباره همه را بالا بیاور. تنها راه همین است. من سکوت کردم. از بالا آوردن نمی ترسیدم. از کشته شدن می ترسیدم. ترس از نابودی تمام ِ جانم را گرفته بود. پشت چراغ قرمزها مجال ِ گریه بود. تاریکی ِ کوچه ها مجال ِ گریه بود. گریه های زیادی با من آمدند. آن سال را فرو کردم آن زیرها. هزار بار خاک ریختم روش. باید دست از سرم بر می داشت آن سال. آن زیرها ،در من ، جنازه ای است که تراپیستم می شناسدش.
 من اما خیلی وقت است هیچ به یادم نمی آید. همه چیز تمام شده است. باید چند ساعتی بخوابم.

هیچ نظری موجود نیست: