Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

چهارشنبه 18 فروردین1389

قبل از اینکه نوشتن این پست را شروع کنم باید اعتراف کنم. تا باری که از وجدانم صادر شده و

روی شانه هایم سنگینی ایجاد کرده گورش را گم کرده برود پی کارش. در پست قبل همه

برداشت کردند که این پیش غذایی است که برای آنها آورده ام و من از همان دقیقه که هی

یکی یکی گفتند منتظر غذایش هستیم به مرحله ی وجدان درد وارد شدم. آن پیش غذا را

جلوی خودم گذاشته بودم و اصلا غذایی که می خواهم در این پست به خورد خودم بدهم آنقدر

ناچیز است که به زور یک نفر را سیر می کند. نمی دانم دقیقا چرا وجدانم شروع به درد کرد .

از طرفی می دانم وجدان من زیاد به درد کردن می افتد و اصولا هنوز راهکار های جامعه اش را

برای داشتن وجدانی آسوده بلد نشده است. این پست را می خوانید و گرسنه تر از همیشه

از رستوران می روید بیرون. این خلاصه ی حرفهایم بود.

کمد خاطره هایم را دوست دارم. هدیه هایی که آدم ها بهم می دهند را دوست دارم.

آهنگهایی که مرا یاد کسی یا چیزی می اندازند دوست دارم و فکر کردن را. فکر کردن را

بسیار دوست دارم. ذهنم هیچ گاه خالی نمی شود. در اولین ثانیه ی خالی شدن سراغ

موضوعی می رود که باهاش پر شود. گاهی خیابانها الهام بخش فکر های من هستند. فرقی

نمی کند تنها باشم یا کسی کنارم باشد. همیشه در فکر من نمایشی در جریان است. از

گذشته ای که از زیر پوستم رد شده و یا آینده ای که همیشه روشن می بینمش.

بخاطر همین فکر هاست که در برخورد با پدیده ای ، به درستی و با تمام جزئیات به خاطر

می سپارمش. گاهی بسیار سعی می کنم به یاد بیاورم و موفق نمی شوم اما نقطه ای

الهام بخش همان پدیده ی فراموش شده را با جزئیاتش می نشاند جلوی چشمهام. کاری

ندارم که این اتفاق ها به حافظه ی کوتاه مدت مربوط است و یا در سیستم لیمبیک صورت

می گیرد و فلان نام را دارد و بهمان مسیر را دنبال می کند. من دنبال مسیر حسی اش

می گردم. دنبال جواب سوال هایی که گاه به گاه در ذهنم پدیدار می شوند و آنقدرها برایم

اهمیت ندارند که مرا بیچاره ی جوابشان کنند. اینکه چرا تا یک سال پیش خواب های عجیب و

غریب سورئالیستی می دیدم و حالا تعداد آنها کاهش پیدا کرده ؟ چرا شب هایی که کنار او

خوابیده ام خواب نمی بینم ؟ چرا چشمهایم بسته می شوند و بعد باز می شوند. بدون درکی

از لحظه های خواب ؟ چرا خواب های غمگین دیگر به سراغم نمی آیند و بیشتر استرس را

تجربه می کنم.

از این سوال ها رد می شوم. کنار هر کدامشان یک " به درک " گذاشته و به زندگی ام ادامه

می دهم. ماهیت اصلی فکر کردن های من به خاطره هایم و اتفاق هایی که برای من یا

پیرامونم می افتد در میلم به نوشتن معنا می یابد. و آنهم نه تنها نوشته های شخصی ام.

بلکه داستان هایی که می نویسم یا می خواهم بنویسم. دیدم که نظرهای متفاوتی راجع به

خاطره داشتن و فکر کردن به آن هست. همه شان را درک می کنم. فکر می کنم آدم باید

نسبت به مسیری که درش قرار دارد انتخاب کند. فکر کردن یا فراموشی.

اما عقیده دارم برای نویسنده شدن باید گزینه ی اول را در خودت متولد کنی. هر روز. دلیل

راضی نبودن از بعضی داستان هایم را عدم درک خودم می دانم. عدم شناخت کافی که باید

نسبت به شخصیت ام داشته باشم. در نظر نگرفتن بک گراند زندگی اش. برای همین است که

گاهی حس می کنم شخصیت داستانم از خاطره ای آنقدر رنج می کشد که دارد دوان دوان مرا

به انتهای داستان می کشاند. برای تمام شدنش عجله می کند. و اینطور موقع ها یاد

Juliette Binoche می افتم در Blue. (کیشلوفسکی) .

یکی از صحنه های اول. وقتی آنقدر بی توان از هضم فاجعه اش است. وقتی آنهمه قرص را

جوری در دهانش فرو می برد که انگار به پای تمام شدن افتاده. آنجا توان فکر کردن به آنچه پیش

آمده را ندارد و زمان راه حلش می شود. راه حل چه ؟ راه حلی برای ادامه دادن. حتی اگر

زندگی ات سگی باشد . هیچ تضمینی در زمان برای دوست داشتن آینده ات وجود ندارد.

من به خاطره هایم پناه می برم. هنوز. و گاهی گریه می کنم. پشت چراغ قرمز های شهر. که

انگار کار گذاشته شده اند برای متوقف کردن من در خاطره هایم. کاری به درد و رنجی که گاهی

سراغم می آید و یا خوشی که از پس یک خاطره رویم را می پوشاند ندارم. تنها می دانم که

باید فکر کنم. باید نگهشان دارم. باید سراغشان بروم. باید برای شخصیت داستانم کودکی

بیافرینم.

هیچ نظری موجود نیست: