Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

23 بهمن1388

زنگ زدم به این و آن . حال همه شان خوب بود . کتک خوردن دیگر عجیب نیست. زنده

بودنشان را تائید می کردند و من نفس راحتی می کشیدم. ویدئوی کتک خوردن یکی از

پسرها را که دیدم داشتم به انفجار می رسیدم. قطعش کردم. نمی خواهم ایمانـم را از

دست بدهم. باید دوام بیاورم. گرچه دیدن این صحنه ها الزامی اند اما تا وقتی از حقیقت

دور نشده ام نیازی نمی بینم به خود آزاری بپردازم.

رفتم برای خودم نیمرو درست کردم. و رویش چهره ی خندان کشیدم. که شادی های

همیشگی ام را دوباره به خانه ام تزریق کنم. بعد دوباره برای او چای ریختم و گذاشتم روی

کابینت که از هزار کیلومتر دورتر ِ من بیاید و چای بنوشد و من سرمست شوم.

پروفسور ساشادینا را دیدم و طاها را دیدم و خیلی های دیگر را. سوالی از پروفسور نداشتم.

به آنچه نیاز داشته ام ایمان آورده ام و آنچه که موجب آزارم بوده را طرد کرده ام.

زمانی در دره ی تردید هایم ایستاده بودم. مدت زیادی است که به یقین شخصی ام رسیده ام

و همچنین پذیرفته ام که اندیشه های متفاوت وجود دارد و هر مسلمانی تروریست و هر یهودی

جنایتکار نیست. حرفهای پروفسور ساشادینا را دوست داشتم. از اینکه گفت هر ساله سه

چهار نفر از دانشجویان آمریکایی اش مسلمان می شوند ، تعجبی نکردم. اسلامی که ازش

حرف می زد ، اسلامی بود که هرگز برایم اتفاق نیفتاده بود. نه تنها برای من که برای هیچکدام

از آن آدمهایی که آنجا نشسته بودند. هرکدام از بچه ها سوالهایی کردند. درست است که

سوالی نداشتم اما با دلیل ِ پشت سوال هایشان همذات پنداری می کردم.

امروز از جلسه که برمی گشتم علی کوچولو را گوش کردم و ماشین را از صدایش انباشتم.

حس می کردم دلم قله ای می خواهد که نوک دنیا باشد. بروم بالایش و صدایم به همه برسد.

که از وبلاگم بیرون بزند. دلم می خواست فریادهایی بزنم. و دلم می خواست کنترلی دست

من بود که می شد باهاش جهان را به اندازه ی آهنگ علی کوچولو در سکوت و سکون فرو برد.

دلم می خواست سرم را بگذارم روی شانه ی هزار کیلومتر و کیلومتر ها از سنگینی سرم

بشکنند.

دلم خیلی چیزها می خواست. به جای همه شان ، آمدم خانه و برای خودم سیب زمینی

درست کردم و همه چی آرومه گوش کردم. خیلی هم خوبم.

هیچ نظری موجود نیست: