Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

نجشنبه 5 شهریور1388

نشسته ام پشت ميز كامپيوتر " ک " .

همراه نجار آمدم بالا. " ک " سفارش كرده بود وقتي آمدند در نبودش همراهشان بيايم بالا.

اين روزها خيلي به حرف زدن با شما فكر مي كنم اما نمي دانم چرا اول كه وارد خانه شدم به

ذهنم نرسيد مي توانم در اين فرصت بنشينم و هرچه مي خواهم بنويسم در WORDPAD

ذخيره كنم. كامپيوتر خودم را هنوز راه نيانداخته ام. هنوز خط تلفن نداريم. اما به احتمال نود

درصد اينجا فيبر نوري نيست و من مي توانم دوباره مشترك صبا شوم.

روز اول كه آمديم خيلي چيزها را فهميدم. خيلي چيزهايي كه راجع به خودم نمي دانستم و يا

شايد به اين شدت نمي دانستم.

شب اول اصلا خوابم نمي برد. حس مي كردم تمام ِ هستي ام را جاي گذاشته ام خانه ي

قديمي. اين چند روز هم تلويزيون هنوز آماده نبود و خانه در سكوت محو شده بود. هنوز موفق به

پيدا كردن آقاي ماهواره نشده ايم. دو باري كه به اجبار تلويزيون ايران را گرفتيم ، فهميديم

تماشايش مي تواند به قيمت سرطان گرفتن مان تمام شود !

راستش ديروز پدر نشسته بود جلوي تلويزيون و از بيكاري كانال عوض مي كرد.

وقتي ح.جا.ر.يان عزيز را ديديم كه نا توان از گفتن و حركت ، مثل عروسكي بي پناه

چسباندندش به صندلي و كسي ديگر به جاي او كاغذي را قرائت مي كند ، سر هايمان را تكان

داديم. پدر كه تلويزيون را خاموش كرد گفت : " بد به حال و روز ِ كشوري كه مردان خوبش را با

اين بازي ها از صفحه حذف مي كند. "

گرچه دور بودن از اوضاع را درست نمي دانم اما اين چند روز بي خيالي خوبي را سپري كردم.

صد البته اين بي خيالي قرار نيست ادامه پيدا كند. در همين روزها فهميدم اين بي خبري و اين

سرخوش بودن ِ بي دليل و دل بستن به خوش گذراني هاي كوتاه مدت ، از آن ِ من نيست .

كتاب ها را كه در كتابخانه ام مي چيدم ، فكر كردم خيلي وقت است خيال ِ آرام نداشته ام

بنشينم كتاب بخوانم. گرچه اين روزها فقط مجله انگليسي مي خوانم ، دلم براي خواندن

داستان هاي كوتاه و نمايشنامه ها و ترجمه هاي شگفت انگيز تنگ است. تنها كتاب فارسي

كه در اين چند روز خوانده ام ، توپ شبانه ، بود .( جعفر مدرس صادقي) . شب اول كه خوابم

نمي برد افتادم به جان اين كتاب. تم داستان با باقي آثارش متفاوت بود اما نثرش همان بود.

همان نثري كه من را به خلسه مي برد. به ادامه مي خواند . همان نثر ساده و خودماني كه از

بطن مردم ساده بلند شده و تنها جلدي ادبي به خود گرفته است.

راستي يك كافي نت خوب در اين شهر بي سر و سامان سراغ نداريد كه آدم در آن به شدت

راحت باشد و احساس كند پشت ميز خودش نشسته است و در ضمن بتواند فلش اش را هم

هروقت خواست فرو كند توي كامپيوتر و تا هر ساعتي هم كه خواست بنشيند ؟

ديشب " مون " را همراه خودم بردم كلاس. قرار بود " نون " هم ساعتي بعد به ما بپيوندد.

" نون " با خانواده ي دوست پسرش رفته بود بيرون شهر . در راه داشتم فكر مي كردم چه

خوب كه " نون " در اين حد اجتماعي است و چنين كارهايي مي كند و فكر مي كردم چقدر از

بودن در جمعي كه با آن غريبه ام احساس ناراحتي مي كنم و چقدر نفسم مي گيرد اگر

بخواهم بروم باغي و بنشينم بين يك قوم و به دليل تازگي داشتن و دوست دختر بودن ، هي

نگاه هايي كه بر من ميگذرد را تحمل كنم.

فكر مي كنم همين ها را در ماشين به " مون " هم گفتم.

همانجا ياد آرزو افتادم. مي دانستم وقتي از ناراحتي بين جمعي نا آشنا حرف مي زند ، چه

مي گويد. حس اش برايم قابل درك بود. آنقدر ملموس بود كه در دلم گفتم كاش آرزو مجبور

نشود دوباره در چنين جمع هايي باشد.

راستي اگر " پاريس تگزاس " را ديده ايد ، نظرتان را برايم بگوييد. البته ممنون مي شوم اگر

فيلم را تعريف نكنيد و بگذاريد خودم آنرا كشف كنم.

قسم مي خورم از شرمندگي همه تان در بيايم. اين سر نزدن هاي مرا به حساب اينترنت

نداشتنم بگذاريد.

امروز بین کتابها و مجله های پدر ، مجله هایی را پیدا کردم که قبل از انقلاب خریده بود.

شاید هم سالهای اول بعد از انقلاب. مجله ها به طور تخصصی به یک نقاش پرداخته بودند.

امروز مجله ی پیکاسو را مطالعه کردم و چقدر متعجب شدم که تا به حال چنین چیزهایی

را در باره اش نمی دانستم. و چه نقاشی هایی که از او ندیده بودم. اگر به نقاشی

علاقه مندید پیشنهاد می کنم در یاهو اسمش را جستجو کنید و مطمدن باشید خیلی از

آثارش را ندیده اید.


پ.ن : دلم به شدت گرفته است. از تنفس آب و هوای سرشار از ظلم خسته ام.

و حالم از این ماه به هم می خورد. حالم از هرچیزی که به وسیله ی آن مردم را

سرگرم می کنند ، به هم می خورد. کاش می شد گوشه ای از شهر بنشینم

بالا بیاورم.

هیچ نظری موجود نیست: