Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

دوشنبه 9 شهریور1388


گفتم : " فکر کنم بهتره زودتر بچه دار بشیم. "
گفت : " آره . منم همین طور فکر می کنم ؛ ولی وضعیت تو مناسب نیست. "
گفتم : " چطور مگه؟ "
گفت: " تو الان خیلی استرس داری. "
گفتم : " خب که چی ؟ "
گفت : " خب بالاخره به بچه انتقال می دی. "
حقیقتش من زیاد با این جریان استرس مشکلی ندارم. بالاخره هر کسی توی این شهر زندگی کند، یک بدبختی هایی دارد. بدون استرس که نمی شود.
تا یک جایی هم طبیعی است. اگر این طور باشد ، کلا کسی نباید بچه دار شود. این همه مردم دارند توی این شهر می زایند ، هیچ اتفاقی هم نمی افتد.
خدا نکند نوبت به ما برسد، پای همه چیز را می کشند وسط.

(ها کردن / پیمان هوشمند زاده)

.



هی کتاب می خوانم ، هی به صفحه ی بی صدای تلویزیون نگاه می کنم. منتظر اخبار هستم.

اسم کتاب " ها کردن " است . کتاب به چاپ چهارم رسیده و نویسنده اش

"پیمان هوشمند زاده " است. کتاب را " ک " برایم آورده است. از یکی از سفرهایش.

کتاب را می بندم و فکر می کنم این مجری بی بی سی خوش قیافه ترین آدم ِ کچلی است که

دیده ام. مجری از افزایش افسردگی در ایران می گوید. بعد از زیان صد بیست و سه میلیاردی ِ

ایران خودرو در سال اخیر. بعد از کشتی ِ با بار ِ اسلحه که از کره به ایران می آمده است و در

امارات توقیف شده است. بعد با همسر یکی از زندانیان حرف می زند . زن از حال و هوای

آشفته ی پسر کوچکش می گوید که از روزی که پدرش را با آن وضع بازداشت کرده اند ،

ساکت است و هر چند دقیقه یکبار می زند توی گوش خودش. و بعد زن می گوید احساس

می کند دیواری دور خانه اش ندارد و بعد من گریه ام می گیرد.

افغان های همیشه مورد ِ ظلم واقع شده ، در صفحه های اینترنتی شان می نویسند :

نوشتیم عبدالله خواندند کرزای.

برای اولین بار جنس ِ اندوهی که دارند با خیلی از ماها مشترک است.

مادر می گوید : "در هر جا عقب ماندگی هست ، تقلب در حق ِ مردم ، صورت می گیرد."

به مادر می گویم : " تا هر وقت دین به عنوان ِ دخالت گر باشد نه راهنما، همین بساط پهن

است." مادر می گوید : " درست می گویی . "

و همین طور که به طرف آشپزخانه می رود ، به کسی که فکر می کند همه ی بدبختی های

ما زیر سر اوست ، فحش می دهد.

و دقیقه ای بعد انگار آرام گرفته باشد ، همین طور که کاهو می شوید با پدر راجع به خانه حرف

می زند. من اما چسبیده ام روی مبل. انگار وزنه ی هزار کیلویی رویم گذاشته باشند ، حتی به

بلند شدن فکر هم نمی کنم.


.

" شین " را نشانده بودم روی پایم. داشتیم عکس های تولدم را نگاه می کردیم. " شین "

گفت : " یادتان هست ؟ من برایتان یک نقاشی کشیدم و آوردم ! "

یادم است. خوب هم یادم است. بهش می گویم.

می گوید : " هنوز هست؟ نگهش داشتید؟ "

می گویم : " معلوم است که نگهش داشته ام. توی کمد است. " دروغ می گویم.

نقاشی را بعد ِ تولد روی دیوار اتاق زده بودم. در روزهای اسباب کشی گمش کردم.

عکس ها را که نگاه می کنیم ، می رسیم به آلبومی که مربوط به روزی است که برای شین

کاردستی درست کرده بودم.

شین می گوید : " من این کاردستی را گم کردم. " بهش می گویم : " اشکالی ندارد،

یکی دیگر درست می کنیم. "

شین می گوید : " اما شما نقاشی مرا نگه داشتید . کاش من هم بیشتر مراقب کاردستی

بودم. "

دست می کشم روی موهاش. حس می کنم صورتم سرخ شده است.

هیچ نظری موجود نیست: