Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

ریشه های سست یک پرده ی سفید!

باد را دیده ای که گاه تا نزدیکی پرده ی سفید می آید ؟

باد را که قبل از برخوردش با پرده راهش را کج می کند ، می رود به وزیدنش در جایی

دیگر ادامه دهد.

روزهایی بوده که من این را می فهمیدم. پرده ی سفید تکان نمی خورد اما من ِ آن روزها ،

صدای تپش پرده ر ا می شناختم.

..

چه بگویم. من سکوتم. هرگز به پرحرفی هایم به سان حرف هایی که دفن کرده ام نگاه نکنید.

آن زمان برای من تمام شده بود که برایم اهمیتی نداشت کجا هستم. خیابان ، کوچه های

شهر یا در ماشین.

گریه که بر من جاری می شد نه من ، نه طبیعت اطراف مانعی بر آن نمی گذاشت. آن روزها

روزهای از دست دادنِِ ِ من بود.

امروز اگر شب می شود، خیابان شلوغ می شود . در ازدحام ترافیک شهر اشک دوباره

می ریزد پشت چشمهام، شاید... شاید بخاطر اینست که من پرده ی سفید نیستم.

شاید ... شاید بخاطر اینست که من دارم می بازم .

زندگی ایده آلم را ، به روزهای گمراهی.


پ.ن :

آن پرنده را که می خواند در سر من

و مدام می گوید که دوستم داری

و مدام می گوید که دوستت دارم

من آن پرنده ی پرگوی پر ملال را

صبح فردا خواهم کشت.

(ژاک پرور )

هیچ نظری موجود نیست: