Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

سازی دگر ندارم..

آتش گرفته ام. غذا از گلویم پایین نمی رفت. به کجا می خواستیم برویم و به کجا رسیده ایم.

انگار پاسارگاد و تخت جمشید جزئی از خون من بوده باشند چقدر نازیده ام به ایرانی بودنم.

روبروی درخت چهارصد ساله که ایستاده بودم هی در تنم خون می جوشید . زیر پوستم به

تپش افتاده بود که تمدن سرزمین من نیز چون این درخت در تاریخ ریشه دوانده است.

من با خاک این سرزمین زنده شده ام. بارها . روزها. شبها. میان ترافیک سنگین شهر ، به

آسمان طوری نگاه کرده ام که انگار ناب ترین سقفی است که آدم می تواند بالای سرش

داشته باشد.

به شما گفتم خبر ها را می خوانم و دیگر چیزی در من اتفاق نمی افتد، به شما گفتم خبر

اعدام و خودکشی و ظلم پروری برایم چونان خبر بازار تره بار می ماند.


.
.
به شما نگفتم تماشای فقر می تواند مرا شرمسار کند.

تماشای پدر به جنون رسیده ای که همه چیز را زیر پا می گذارد ، از آبرویش می گذرد و انگار

با هر التماسی که می کند تکه تکه می شود...

اینکه بچه اش درست در بیمارستان روبروی رستورانی است که من دارم در آن غذا می خورم...

اینکه او سه هزار تومان دارد..

.
.
جنونی که در صدایش بود را تا به حال ندیده بودم..
.
.
دلم برای شماره ی عینکش آتش گرفت.
.

شاید فکر کنید زیادی احساساتی شده ام اما من به شما قول می دهم اگر تنها صدای

او را می شنیدید از میزان آشفتگی که می تواند در یک انسان وجود داشته باشد، به

هراس می افتادید.

حالم شکسته است.

هیچ نظری موجود نیست: