Instagram

پنجشنبه، تیر ۳

ـــــــــ

" زمستان بود

ما دو تن بودیم

تو رنجور از فقر

ما مانده از گم شدن رویا

زود دانستیم که باید فقط

به هم پناه ببریم ."

کتاب را باز می کنی و باد می وزد. فرقی نمی کند در گرمای التهاب آور ایستگاه اتوبوسی نشسته باشی یا زیر آفتاب

تابستان از این شانه به آن شانه غلت بزنی. کتاب هایش با آن طرح جلد های خلاقانه تو را دعوت می کنند دمی پناه ببری

به مردی که از جنس شاعر امروز است و همین امروزی بودن ِ دردهایش است که دست تو را می گیرد و سخت فشار

می دهد. دستی که در این روزهای گرم و و اندوه زده به دنبالش گشته ای.

احمدرضا احمدی همیشه با هیاهویی کودکانه از اندوه می گوید. در قعر حزن های جهان سومی می نشیند و کلمه ها را

به بازی می گیرد و پشت هر خطی که می نویسد قهقهه می زند. سپید می گوید و رنگ ها می زند. گاهی نمی فهمی این

شاعر است یا آینه که تو را مخاطب خویش ساخته است .

اینبار مجموعه کتاب های بی نام را در نشر نظر چاپ کرده است. کتاب هایی که اسم شاعر را در تیترهای پر شیطنت

جا داده اند . نکته ی قابل توجه تر اما تصویر سازی هایی است که می توان گفت خیلی به ندرت در ایران انجام

می گیرند. آنهم در کاری که قرار است مجوز بگیرد و چاپ شود. هرگز باور نمی کنی چنین تصویرسازی های خلاقانه

و هیجان آوری را پشت ویترین کتابفروشی ها ببینی. در حالیکه با کلمه های پر بصیرت شاعری سپید ترکیب شده اند.

بعضی از تصویرها انگار به تنهایی دارند مکتبی را به نمایش می گذارند. و زن!

آه که زن در این تصاویر با اینهمه بند و محدودیت چاپی چقدر رها و قوی کشیده شده . در مصاحبه ای ، قبل ها ،

احمد رضا احمدی گفته بود که شعر او را زن ها ساخته اند. از مادرش تا... زن اش. در هر صفحه که می خوانی این

حضورِ بی تردید خودش را به رخ تو می کشد. گاهی از ظهور فمنیسم در تصویرهای یاغی و سرکشانه لبخند می نشیند

روی لبها  و گاهی از ظهور عشق در نقاشی هایی انتزاعی اشک جمع می شود توی چشمهات.

مجموعه پنج جلد است . و پیشنهاد من به هر کسی است که ادبیات و هنر را عاشق شده و از تطبیقشان سرخوش

و سرمست می شود.








۳۴ نظر:

یازده دقیقه گفت...

من بهاریه اش رو خوندم و خیلی لذت بردم. سرم که خلوت شد میرم این یکی رو هم می خرم. ممنون از معرفیت

rezgar.sh گفت...

تمام اینترنت و به هم زدم اما نتونستم پیداش کنم!
احمد رضا احمدی شعرهای نثر مانندی دارد که بسیار زیباست :

rezgar.sh گفت...

بی‌تدارک دوست داشتن شتاب است در روزهایی که آسمان ابری است. نام

ترا گفتن در روزهای ابری جسارت است - هر روز در غروب از سه پنجره عبور

روزها را دیدم. ابری پنهان نیست - کوه در غیاب تو برفی است. روزی در غروب

- چشم خیره - بادها شتابان - در پشت پنجره - مهمان بودیم - من نه، تو

مهمان بودی - در هیاهوی مهمانان ترا دوست داشتن دلیری می‌خواست -

هنوز هزار فرسخ از زنبق‌ها دور هستیم - هر جرعه از باران که حقیقت جسم

را عریان کند به تلاطم آتش است که خانه‌ی مرا در باران بسوزد - از آتش

خانه‌ی تو تا زنبق‌ها هزار فرسخ راه است - عطر زنبق در خانه‌ها گم می‌شود.

اگر بگویم روزهای آسانی است، عمر را باخته‌ام - در روزهای آسان پرتقال‌ها

را دور از زنبق‌ها در بشقاب نهادی - رنج است دوری از زنبق‌ها - من در

زمستان تنها نبودم - بخشیدنها به ویرانی نبود - با احتیاط به پرتقال‌ها نزدیک

شدم - از خستگی نبود که تسلیم سکوت می‌شدم - اراده صیقل داشت -

کلمات گسترده‌ی تو از حافظه کنده می‌شد و به دریا می‌ریخت - از یک برگ

مانده در بارانِ زمستان معصومیت انسان را در زمین دیدم - در همه‌ی

زمستان مدیون چشمان تو بودم - در زنگار زمستان با انتظار و انکار قانون

بی‌محابای عشق را صیقل دادی - آفتاب و گیاه تأخیر نداشت - من در خانه

میوه داشتم - من ترا در خانه‌ی خودم می‌پنداشتم - در کنار آتش کلمات

نامأنوس در مشق کودک ذوب می‌شد - دریغ است که پرنده از زمستان

گریخت - با تو هستم - کنایه از من نیست.



فلس‌های زمستان در چشمان مضطرب تو گم می‌شود - با قلب برهنه به

کوچه دویدم - اعتماد را به درختان خطاب کردم - در این پریشانی بود که

میوه‌ها را در سبدی رها کردم که نمی‌شناختم سکه‌یی در مه گم شد

- مهمانان از مه رسیدند - چنان روزهای بی‌عطایی بود که با انتظار یکسان

بود - خونسرد نخواهیم مُرد - باران در رگ‌های انسانی گم است - عطر اقاقیا

هنگام که تو در کوچه نیستی خصم است - در روزهای پنهان تو باید چراغ

افروخت - من سزاوار خاموشی نیستم - من فقط در باد دو سه پرتقال به

غنیمت برده‌ام - مه سنگین صبحگاهی هوش ساده‌ی مرا می‌رباید - شاخه

را گم می‌کنم.



آینه از تو است - من در باران قرآن آوردم.



از مجموعه‌ی «هزار پله به دریا مانده است»

زکریا گفت...

سلااام
دختر خوب گرونه مجموعه کاملش !
احمدرضا رو می پرستم
فقدان , پیری , مرگ و گذشت زمان از مولفه های کارهاشه و یه تعریف قشنگ از اینا داره

سلمان گفت...

بعد از جنایت و مکافات یعنی میگی الان برم اینا رو بگیرم بخونم؟ :دی
گرچه تازه "کافکا در کرانه" رو شروع کرده م ولی اینا رو هم میذارم تو لیست.

عکست هم جالبه. اینا چیه توی کاسه؟ شبیه آلو خشک میمونه ( یا یه همچین چیزی)
قرص هم که احتمالا مسکنه! :پی
ولی ریموت کنترل رو این وسط نمیفهمم چیکار میکنه

Unknown گفت...

رزگار : وای مرسی. من این کتاب و نخوندم هنوز. اما می دونم خیلی زیباست.

Unknown گفت...

زکریا : آره می دونم. گرونه. واسش باید از قید خیلی چیزا بزنی و پول جمع کنی. درد خودم هم هست.

Unknown گفت...

سلمان : نمی دونم سلمان که اهل شعر هم هستی و خوشت میاد یا نه. اما اگه گرافیک و شعر سپید و دوست داشته باشی این یکی از بهترین نمونه های تطبیقی این دوتاست.
اونا خرمای خشک هستند. فقط یه چیدمان روزمره. هر کدوم راوی قسمتی از زندگی. درست مثل روایت های ساده احمدرضا احمدی.

همان همسایه ی مجازی! گفت...

توی آن برنامه ی شبانه ی "دو قدم مانده به صبح" بود که آمد و گفت من همان کاری را با ادبیات می کنم که "کیارستمی" با سینما؛ و راست می گفت و اصلا شاید محض همین است که آبشان توی یک جو نمی رود!
صدای احمدی را عجیب دوست دارم؛ بیشتر از شعرهایش حتی! آن شکل شعرخوانیش را، شعرخوانی نوشته های پر رنگ خودش را؛ آن مستند نه خیلی تازه ای را که برایش، ازش ساخته اند و چه خوب است، چه خودش است آن تو، چه خوب است خودش.
به گمانم "احمدی" پیامبری باشد قابل پرستش انگارکی، کمش برای من.

دانای کل گفت...

برای کسی که مثل خودت جنون کتاب دارد، غربت کشنده است.

Unknown گفت...

همسایه مجازی : خوش به حالت که برنامه را دیده ای. چه لذتی برده ای از صدای شاعر روی خطوط شعری اش. باهات راجع به حسی که بهش داری همراهم.

Unknown گفت...

دانای کل : از آمازون کتاب بخر. کارای احمدی رو اونجا هم دیدم. تو حالا راحت می تونی از آمازون خرید کنی. یا سایتهایی اینچنین . اما می دونم چقدر سخته. اصلا حال و هواش یه چیز دیگه است لعنتی.

فرضيه هاي گستاخانه گفت...

مي رويم سراغ اش !

بشر گفت...

احمد رضا احمدي عزيز و شعرهاشو دوست دارم.. شعرهايي كه مخصوصن وقتي با صداي خودش همراه ميشن خيلي دلنشين تر هم خواهند بود...
مرسي..حتمن دنبال اين كتاب ميرم..

احمد گفت...

به نظر میاد شما خودتون شاعر باشید. کلمه هایی که در پست هاتون هست به شدت بار شاعرانه داره.

Unknown گفت...

بشر : من صداشونو نشنیدم موقع شعر خوندن. خوش به حالتون.

Unknown گفت...

احمد : ممنونم از لطفتون. من شاعر نیستم.

اراکده گفت...

سلام
خداکند که عزریائیل او را ندیده بگیرد...
بعضی صدا ها مثل دریا آرامش بخش اند...
چه شب هایی که با صدایش نخفته ام...
شاد باشید

Unknown گفت...

اراکده : مثل اینکه صدایش بیشتر از شعرهایش معروفند. خداوند دعای تو را بشنود.

فرضيه هاي گستاخانه گفت...

نوشته شد...

گزه - رها گفت...

با نقش منطق در سرنوشت زنان به روزم
سر بزنید و نظر بدید لطفا

ela گفت...

دیدمت و انگار تمام شد هر انچه که بود؟

شریعتی گفت...

سلام عزیز جان
تازه داره از خودم خوشم می آد ...
!!!
از این کتاب هایی که گاها معرفی می کنی متعجب می شم ...
خود من کم که کتاب خون شدم هیچ ! دارم تبدیل می شم به یک عمله فول تایم ... ایم روز ها فقط حسرت هست و توجیه کردن بقیه ...
پس فعلا غیر از یادداشت کردن نام کتاب ها هیچ تلاش دیگه ای نیست !
...
اما تو یک ویژگی خاص داری !! اونم نمی گم به اون همه کتاب خواندت در !!

به امید خدا
خوش باشی

Unknown گفت...

ela : اندوه ریختی روی من الا با این حرفت. چرا این را می گی ؟

Unknown گفت...

شریعتی : اصلا من مانده ام تو چرا اینقدر کم می خوانی. یعنی دلم می خواست مثلا خیلی چیزها را خوانده بودی. اما خب تو از جنس شعری . این یکی را فکر کنم خوشت بیاید و به طرفش جذب شوی. و اما ویژگی من ؟ ویژگی می خواستی بگویی یا نقطه ضعف ؟ آخر معمولا ویژگی را به چیزی در نمی کنند.

سانتا گفت...

من هم صدای احمدی را شنیده ام ... صدای شعر وش او را دوست دارم اما کتابهایش را نه. نخوانده ام. فکر هم نکنم این روزها وقت دنبال احمدرضااحمدی آقا را داشته باشم. فعلن که دنبال احمد آقای خودمان راه افتاده ایم داریم میرویم تا بهشت اقاقیها
:--)))

شریعتی گفت...

سلام
هه هه ... می خواهی از زیر زبان این جانب حرف بکشی ؟!
آن ویژگی باشد سر وقت که حسابی ذوق زده ات کند ...
دقت هم کرده باشی عادت ندارم نقطه ضعف کسی را به رویش بیاورم ... همیشه همه را می ریزم توی دوری ... هم می زنم ... همین جور قر و قاطی می گوییم از خودمان ... خدا ببخشد ...
عزیز جان می خوانم ... اما من این قدر ها مثل تو به روز نیستم ...
شعری هم نیستم خیلی خیلی ... اشتباه برداشت شده است و چقدر این اشتباهت را دوست دارم ! چه کنم که خیلی از اندیشه های بکر و آن چه من به نام ایران از آن هستم توی همین شعر ها آمده است مجبورم چنین گرایشی داشته باشم ... اصولا روان شناسی دوست ندارم و ای جامعه شناسی چرا ! رمان دوست ندارم شعر چرا ! داستان دوست ندارم ولی تاریخ چرا ! اصلا قر و قاطی هستیم برای خودمان ... حالا بیا یک مسابقه کتاب خوانی راه بیانداز اما خدایی اگر از این گرایش های نمادین داشته باشد من نیستم ! کتاب باشد به اندازه یک جامعه ... حال می کنی ... خل که می شوم حالی می کنم با خودم هان ... یکی جلو من پاشه لطفا ... نگی متوجه نشدم که خدایی شاکی می شم ... نه نمی شم ...
...
آن بنده خدا اگر رهبری نمی داند اگر مدیریت بلد نیست خب پس حقش بود رییس جمهور نشود ... نیگا من می فهمم فرق رهبر و رییس جمهور رو ... اما در این حد هم دیگر بر نمی آید از او ؟! بابا همه رهبر های دنیا بیش از رهبر بودن ، کاریزما بوده اند و داشته اند ... دیگه این کاریزما که داشت ... نداشت !؟

به امید خدا
خوش باشی

Unknown گفت...

سانتا : چقدر این روزها خنده ها تلخ است. مردم از خنده از دست تو !

Unknown گفت...

شریعتی : چقدر قشنگ که خاک تو را با این همه زیبایی ملموس کرده. و اما آن آقا. کاریزما را قبول ندارم. می گویم ما همه محتاج شنفتن بودیم. او گفت و ما شنیدیم و کمی دلمان روشن شد. از حرف نه از کاریزما. حالا می آید یک سری چیزها می گوید که آدم کمی تا قسمتی از انسان بودنش حداقل آگاهی پیدا می کند اما خودش نمی داند راه چیست و خودش نیاز دارد کسی برایش فانوس روشن کند. فعالیتش به اندازه ی آنچه ازش انتظار می رود نیست.

سانتا گفت...

خنده ی تلخ چرا یلدا؟ اتفاقن این روزها سرشار و شادم. اینکه حس کنی موجودی را دوست داری آنگونه که باید و شاید و آنگونه که تا به حال خودت هم متوجه نشده بودی، این خیلی بهشت آفرین است ها! اینکه تا بحال خیال میکردی واقعن دوست داری و حالا میفهمی واقعن ِواقعن ِواقعن دوست داری، با همه ی رنج ها و شادیهایش... این عین انسانیت است فارغ از هرگونه خود خواهی و خویشتن بینی... و این حس خیلی ناب و پاک است برای من.
حالا میخواهد او بداند یا نداند، بخواهد بداند یا نه... چه بسا نداند حس را برای من زیباتر هم میکند. هرچه که هست حس رفتن تا بهشت اقاقیهاست. همین.
ببین احمدرضا احمدی حرف و حدیث را به کجا ها کشانده است، همانجاها که خودش دوست دارد و از آن سخن میراند :-))

شریعتی گفت...

سلام
حالا منو نیگا هی میام این جا !!!!
می دونی یلدا ...
این روز ها همش دلم یه شادیه سبز می خواد که نیست ...
جای همه اتفاق های افتاده خالی ...
به امید خدا
خوش باشی

شاه رخ گفت...

تا سطر اولو خوندم " زمستان بود" ياد اححمدرشا احمدي افتادم باورش سخته مي دونم

Unknown گفت...

شریعتی : منم همینو می خوام. همه ی دلمردگی هام پاک میشن اگر شادی سبزی دوباره بپیچد دورم.

Unknown گفت...

شاه رخ : باورش سخت نیست. اصلا سختی آسونی در کار نیست. یا باور می کنی یا نمی کنی. من باور می کنم.