Instagram

پنجشنبه، فروردین ۲۵

.


چند دقیقه ای از بیدار شدنم  می گذرد. ترجیح داده ام توی تخت بمانم. مانده ام .  و از اینکه با این خواسته ی درونی ،

مخالفت لجوجانه ای نکرده ام ، خوشحالم. با صدای باران بیدار شدم. نمی دانم چه دارد بر سر این شهر ِ خاموش می آید.

هوای طوفانی و باران های نا مهربان ِ این یکی دو هفته معمول به نظر نمی آیند. حداقل تا به حال ، بهار در این شهر،

اینطوری به اردیبهشت پا نگذاشته. این طور پر سر و صدا. 

دیشب با نارضایتی به خواب رفتم. خوابم می آمد و دلم نمی خواست ورطه ی هوشیاری را ترک کنم. عادت ندارم تنها

بخوابم. البته بستگی دارد تنها نبودن برای شما چه معنی داشته باشد. در چارچوب کلی از حضور بیگانه ای در اتاقم، چه

دخترخاله ام باشد چه دوستم یا یکی از اعضای خانواده ، موقع خواب ، احساس ناخوشایندی بهم دست می دهد. انگار

کسی با تیشه به جان ِ دوست داشتنی ترین لحظه های روز ِ من افتاده است. 

اما آقای او چونان آدم ِ خوش اقبالی که موفق به گرفتن ویزا شده باشد ، از این قائله جداست.  گاهی فکر می کنم به 

اندازه ی سگ دو سوسور ( دانشمند و پژوهشگر زبان شناس ) شرطی شده ام. آقای او در پوست ِ شب های من فرو

رفته و تنها لالایی است که مرا به خواب می برد. حتی وقتی دور است می شود  به صدایش آنور خط ها قناعت کرد.

دیشب از خستگی خوابش برده بود. هزار کیلومتر آنطرفتر و من با کمال تعجب دلم نیامد بیدارش کنم. (گفته بودم قرار

است امسال خودخواهی هایم را کم کنم ؟! ) مجبور شدم تنها بخوابم. اول تصمیم گرفتم " کافکا در کرانه " را ادامه دهم.

اما حال و هوای طوفانی پشت پنجره و تصاویر مثله مثله شدن گربه های یکی از بخش های رمان، به من فهماند که 

آمادگی چنین هیجانی را ندارم. کمی Friends دیدم و بعد در حالیکه داشتم به فانتزی هایم فکر می کردم ، خوابم برد. 
 
حالا چند دقیقه ای هست که بیدار شده ام و با اینکه مثانه ام در حال ترکیدن است ، ترجیح داده ام همینجا بمانم و باقیِ

اعضای مقیم ِ خانه را از بیداری ام آگاه نکنم. 











۷ نظر:

ناشناس گفت...

دختر خوشگل من جاش خالی نباشه که هست...زودی بیاد
یاد شبایی فتادم که ناگزیرم به اینکه از خودخواهیم کم کنم!!من بهارم راستی!بهار نیمه ی پنهان

Unknown گفت...

بهار : مرسی بهار جان !

دانای کل گفت...

خوشحالم که با این گهگداری دوری کنار میایی، تحسین میکنم این صبر و طاقت رو

Unknown گفت...

من و صبر؟

سبا گفت...

اتاق خودته؟

دانای کل گفت...

آره، تو و صبر :پی

خشایار گفت...

لذت بردم از این همه تصویر...