Instagram

یکشنبه، مرداد ۲

.



هنوز شب نرسیده. با تلسکوپش روز را به تماشا گرفته. در تلسکوپش حرارت پایتخت نشان داده می شود. امروز صبح را خانه مانده ایم . دیشب را با همه ی آنهایی که قلبم کنارشان می تپد بوده ام. رفته ایم به بامی از این شهر بزرگ و باد، بادکنک آبی مان را برده . بچه ها نشسته اند به سیگار دود کردن و من شال ام را در باد رقصانده ام. هنوز نمایشی ندیده ایم. فردا شاید. باید بروم. او صدایم می زند. می گوید در روشنای روز سیاره ای پیدا کرده است. از دریچه ی تلسکوپ اش. باور می کنم. دیروز زیر آسمانِ بی رحم مرداد گفت باران. می دانستم باران می آید. آمد.







۵ نظر:

همان همسایه ی مجازی! گفت...

گیرم که تو خوب بنویسی؛ که خب، می نویسی و میدانی این قلم را حتمنی! گیرم من حضّش را ببرم پای تک به تک کلمه ها، ترکیب جمله هایت هم. همه ی این ها هم که باشد، که هست حتمنی، می ایستد پشت آن حس غریب دلچسبی که به جا می ماند زیر زبانم، توی این کلّه ی وامانده ی رو به زوال؛ از آن دستی که نگاهت می اندازد پشت گردنم را می چسبد به زور و سفت و دلچسب می چرخاند سرم را می گوبد "آهای! دیدی کور بودی ندیدی بدبخت؟! این همان چیزی است که یک عمر نشانده ای روبرویت سلام و وداعت به راه است باهاش و "زِرت"! دیدی کوری الاغ؟!"
و بابت همه ی این ها مدیونم به تو؛ بیشتر از آن چیزی که فکر کنی لذت دارد این خط ها برایم. "ش" را ببوس و بچلان و بگو... بگو "ماه" را یادش نرودها!

Unknown گفت...

ایشش!

mehrdad گفت...

سلام! این مطالب از خودتونه؟ اینقدر سنگین و ادبی هست که هیچی نمیتونم بگم! ولی خیلس راحت ادمو به رویا و فکر فرو میبره!تبریک برای متن زیباااا...

Unknown گفت...

mehrdad : بله. اینجا وبلاگ شخصی ِ منه. یعنی نوشته های خودم. نه کس دیگه ای.

پری سا گفت...

ووواااای چقد خوشحالی و آرامشتو دوس دارم
آخه چی میشد اگه ما روزای اینطوری زیاد داشتیم
چی میشد اگه خیال روزهای پر شوق و ذوق، مث تهران انقد دوووووووووووور نبود