Instagram

دوشنبه، شهریور ۷

.

ما ملت ِ شروع کردن و به پایان نرساندن ایم. ملت ِ ریدنیم. در هرچه می شود رید. بیمارستان  می زنیم. کلی برنامه و آرزو پشتش می چینیم. می خواهیم نام ِ بیمارستانمان گوش ِ جهان را کر کند. روزهای اول پرسنل مرتب و خوش پوشمان و دکترهای متخصص مان و کیفیت رسیدگی به بیمارها را به رخ باقی بیمارستان ها می کشیم. بعد زندگی مثل پله هایی که به سیاهچال می رسد ما را یکی یکی می کشد پایین. بعد می شویم بیمارستانی معمولی. بعد می شویم بیمارستانی معمولی با پرستارها و کارکنانی که مثل سگ پاچه می گیرند. بعد می شویم دکترهایی که رشوه می خواهند. بعد می شویم بیمارستانی که بیمارهایش را توی سالن می چیند.بعد بو می کشیم . بوی پول را دنبال می کنیم.هرکه نداشت مثل تکه ای زباله پرت می شود کنار جاده. بعد می شویم بیمارستانی نرمال. با استانداردهای ایرانی. 

مغازه می زنیم و هفته ی اول با دقت دکوراسیون می چینیم. با مشتری هایمان جوری رفتار می کنیم که حس کنند پا به مغازه ای پاریسی گذاشته اند. بعد به فکر سیاهچال می افتیم. قیمت هایمان از دوبرابر به سه برابر و شش برابر می رسد. آدم ها باز هم می آیند و خرید می کنند و ما از حماقت شان خوش خوشانمان می شود. تا جایی که آدمی می آید ما هم قیمت ها را نجومی و من در آوردی بالا می بریم. بعد می رویم و کلی خرید می کنیم. چهارصد تا تاپ می خریم که ارزانتر در بیاید و . . 

ما ملتِ ریدنیم. تا بیست و اندی سالگی هایمان به روزهای خوش ِ آینده فکر می کنیم. به همه ی اتفاق های خوب. توی همه شان لبخندی بر لب داریم و نقش ِ آدم ِ پیروز ِ ماجرا را گرفته ایم. روزی که به دانشگاه می رویم. روزی که چشم مان به چشم عشق زندگی مان می افتد. اولین عشق بازی مان. عشق بازی های مکررمان. روزی که ازدواج می کنیم و روزی که مادر و پدر می شویم. بچه هایی که به بهترین شیوه بزرگ می کنیم.موفقیت های پی در پی مان. و ما ملت ِ ریدن به همه ی آرزوهایمان هستیم.
دانشگاه برایمان روزهای تلف کردن وقت می شود و روزهای تنبلی مان عجیب با دانشگاه گره می خورد. عشق مان را می پیچانیم وهزار بار اشتباه می کنیم. ازدواج می کنیم و بعد یادمان می رود باید با همسر مان حرف بزنیم. عاشق می شویم و چشم مان عاشقی بلد نمی شود. فکر می کنیم قرار است توی اتاق خواب هایمان آتش به پا شود. صبح ها از اتاق خواب هایمان بیرون می آییم. افسرده و مایوس. ما دنبال ِ چه می گردیم. چرا به هر دری می زنیم می شکند. چرا اینقدر به خودمان ، به فرهنگ مان ، به تاریخ مان ، به نژادمان می بالیم؟ ما استادی را در ویران کردن ها آموخته ایم. باید دست برداریم از افتخارهای پوشالی مان. 





۷ نظر:

فرزانه گفت...

یلدا جون خیلی وقته اینطوری شدیم . خودمون هم نمی دونیم چرا اینطوری شدیم . از ایرانم بویِ مرداب میاد . کاش راهی به دریا داشتیم .

شهرام بیطار گفت...

علت این زود نا امید شدن و از دست دادن شوق کاذب به نظر من مسائل فرهنگی هستش . بحران هویت . استاندارد مشخص نداشتن . تو صدا و سیما و روزنامه ها و رسانه های دولتی یه ادبیات رو میبینی و میشنوی ولی تو واقعیت یه ادبیات دیگه . تو اونها یه چیزی ارزشه و تو واقعیت یه چیز دیگه . برای همین دچار گمراهی فرهنگی میشی و نمیدونی واقعاً چی خوشحالت میکنه و چرا و چقدر . برای همین اول همه چیز شوق کاذب داری . اما وارد که میشی فوری میبینی اون چیزی که میخواستی نبوده و باز افسردگی میگیری و همه چیز رو خراب میکنی .



با درود و سپاس فراوان : شهرام

miss-lilliput گفت...

اینو خیلی خیلی خوب فهمیدم و دلم گرفت...
اما می دونی یلدا گاهی هم مجبور می شویم قید رویاهایمان را بزنیم و برینیم به همه شان...
بعد از تلاش و شکست های مکرر و مکرر و مکرر، دیگر باید رید به رویاهای هرگز دست نیافتنی....

آباژورمن گفت...

عالی بود
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
امید رستگاری هست؟...

مهاجر گفت...

اين ب مي گرده به اون كثفتهاي كه ملت رابي غيرت و هوس ران بار آوردن.

sherry گفت...

با همه ی قسمت های حرف هات راجع به گند زدن به همه چیز موافقم، درست میگی، چون ملتی با اکثریت قریب به اتفاق تربیت نشده ایست ملت ایران، این که میگم تربیت، منظور به سلام و احوالپرسی کردن نیست، زندگی درست، تحصیل صحیح، تجارت خوب ووو همه آموزش می خواد، به هر حال باهات موافقم در این موارد، اما در مورد اینکه افتخار به تاریخ گذشته پوشالیست اصلا موافق نیستم. باید بیای توو این آمریکا تا ببینی، این ملت که همه ی تاریخشون چند صباحی بیش نیست چطور به هر چیز کوچک بند می کنند تا گذشته دار شوند و باهاش ارزش بتراشند. اشکال از افتخار به گذشته ی ارزشمند ایران زمین نیست، اشکال از این است که ملت ایران "فقط" افتخار می کنه و ,با عرض معذرت، مردمانی ماتحت گشادند و این راحت ترین کاریست که میشه کرد, گذشته سرجاش است, بدون اینکه زحمتی بکشند.

همان همسایه ی مجازی! گفت...

و آه... باز من یک نفس همه ی تو را و اینجا را خواندم و، پشت این ها حرفی نزنم بهتر است... اصلنی عادت من است پشت همه ی چیزهایی که صاف و دلچسبند یک گوشه بنشینم و کیفش را ببرم در خلوت...