Instagram

جمعه، دی ۹

.

خیلی وقتها پیش می آید در زندگی که من فکر می کنم یک مازوخیست هستم. راستش این فکر دیروز توی کله ام گنده شد. وقتی داشتم رانندگی می کردم. نود در صد اوقات، موقع رانندگی تنها هستم. برای همین عادت کرده ام به سکوت کردن و فکر کردن. و این اصلا خوب نیست. گاهی وقتها ، توی همان ده درصدی که تنها نیستم و کسی کنارم نشسته. دوستم یا آقای او. و من نمی دانم چرا حضور آن شخص را آنقدرها درک نمی کنم. گاهی هی ناخودآگاه سُر می خورم توی سکوت های همیشگی ام. و گفتم که این خوب نیست چون احساسِ تنهایی می دهد. هم به آن شخص ِ بیچاره و هم به من که بعدترش فکر می کنم و می بینم عجب آدم احمقی بوده ام که ترجیح داده ام کنار آن کسی که دوست دارم بنشینم و با او نباشم. داشتم می گفتم دیروز داشتم رانندگی می کردم وDarren Hayes  گوش می کردم. اول یاد سلمان افتادم. اصلا سلمان بود که پای این خواننده را باز کرد توی زندگی ِ من. دلم می خواست بلند بلند با هاش بخوانم. اما اینکار تازگی ها برایم سخت شده. هرکاری که موجب جلب توجه شود برایم دشوار است. و فکر می کنم دلیلش اینست  که ترسم از آدمها رشد کرده و هیچ مایل نیستم غریبه ها سرشان را بکنند توی زندگی ام. برای همین رفتم سراغ ِ فکر کردن. و همینجا بود که آن فکر توی سرم قلمبه شد. اول تصور کردم بدترین تصادفی که می شود الان داشته باشم چه شکلی است و چه می شود و حتی داشتم صدای تصادف را هم توی ذهنم بررسی می کردم ، بعد رفتم سراغ ِ آدمهایی که بعد از مرگ من گریه می کنند و بعد فکر آقای او آمد توی ذهنم. که نابود می شود و از فکر ِ نابودی اش قلبم تیر کشید و ذهنم تلخ شد و دستهام شروع کردند به لرزیدن. همینجا بود که به خودم فحش دادم . درست است که در جامعه ای به شدت بیمار بزرگ شده و هنوز با حماقت ِ تمام در حال زندگی کردن درش هستم اما اینها دلیل نمی شود هر روز مازوخیست تر از دیروز باشم. بعد یاد خودم افتادم وقتهایی که سرکار در کافی برک ام ( Coffee Break )  هستم. آدم در کافی برک اش باید بنشیند چیزی بنوشد و دو کلام با همکارهایش اختلاط کند و تمام. اما من بیشتر اوقات مثل دیوانه ها سرم را می کنم توی صفحه ی حوادث ِ روزنامه ی روی میز و یا یکراست می روم سراغ ِ مرده ها. و بعد تا یک هفته به تجاوز و تکه تکه شدن ها و قتل هایی فکر می کنم که بیخ ِ گوشم اتفاق افتاده اند و عذاب می کشم. بعد ترش هنوز به خانه نرسیده بودم که یادم آمد هربار می روم اپیلاسیون ، از بوی موم ِ داغ شده مست می شوم و کلی خوشم می آید. این یکی دیگر از آن حرفهاست. گرچه بیشتر مردها در این زمینه هیچ گونه تجربه ای ندارند ،حتی آنها هم می توانند با خواندن ِ این جمله حکم ِ تایید بر دیوانگی من بزنند. مثل اینست که یک زندانی به وسیله ی شکنجه اش عشق بورزد. شاید این بهترین مثال است برای موجودی مثل من که از همه چیز در این خاک ناراضی است و هنوز شب ها که دارد از سر کار بر می گردد خانه ، سرش را می گیرد طرف ِ آسمان و هوا را با عشق می بلعد ! راستش گاهی وقت ها از جنونی که می تواند در زندگی نمایان شود ، وحشت می کنم ...