Instagram

یکشنبه، دی ۱۸

.

به شاگردها گفته بودم از ده سال ِ پیششان بنویسند و بعد، از ده سال ِ بعدشان. چیزی که بوده اند و چیزی که قرار است به خیال ِ خودشان بشوند. به عنوان ِ نمونه ، روی تخته، بزرگ نوشتم : Yalda !
در ستون ِ ده سال ِ پیش نوشتم :
 Religious،
Moody ،
Unambitious ،
Making Lots of Mistakes.
Repeating The Mistakes.
Wanted to Be a Teacher.
Decided not to marry ever !
در ستون ِ ده سال ِ آینده ام نوشتم :
Secular،
Not Sure about God ،
Married,
Don't care about God,
، Ambitious
 Almost Happy،
،A Teacher
، Having a Child Probably a Girl
. Left Iran.
Wr....
آخری را آمدم بنویسم و نتوانستم. مثل کسی که یکهو حس کند راز مهم اش را نمی تواند بین ِ آدم های غریبه فاش کند ، دستم ایستاد از نوشتن. " Wr" ماند آنجا . تنها. و چیزی در قلب ِ من شروع کرد به تکان خوردن. برگشتم طرف ِ بچه ها و گفتم : " آخری اش مال ِ خودم است ." و باز چیزی توی دلم تکان خورد. شبیه یک قهوه ی تلخ ، خیلی خیلی تلخ که توی فنجانی به لرزه می افتد. اندوه زده بود به تنم که نکند این دبلیو آر ِ عزیز در زندگی ام اتفاق نیفتد.. بدتر از همه این بود که می دانستم اتفاق افتادنش صد در صد به خودم بستگی دارد... و همین کار را دشوار کرده بود.اگر پای سرنوشت و تقدیر و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر وسط بود خیالم اینقدرها اذیت نمی شد.تا بچه ها به گذشته و آینده شان سفر کنند ، رفتم ایستادم پشت ِ پنجره و زل زدم به ترافیک ِ وحشی آن پایین.گذشته و آینده ام را گذاشته بودم روی تخته و وسط ِ حال ِ استمراری ام ایستاده بودم.حال ِ استمراری مزه ی بغض می داد. مزه ی هق هق های سرشار از خوشی. فحش می دادم توی ذهنم به خودم که همیشه زندگی را میان ِ پارادوکس هایش خواسته ام. هیچ چیز در دنیا سخت تر از داشتن ِ ور ِ ذهنی ِ سرزنش کننده نیست.. و من آن را دارم. درست گوشه ی ذهنم. گوشه ی چپش به گمانم.

۱۳ نظر:

خانم كنار كارما گفت...

پاشو بيا تهران و بشو معلم من / هي برايت ازين ديوانه بازي ها بنويسم
ميشويم بهترين معلم و شاگرد دنيا :دي

Unknown گفت...

خانم ف : بالاخره میام تهران. اینجا که شهر ِ مرده هاست. میام میشم معلمت.عاشق شاگردای خل هستم :)))

Mute Vision گفت...

خواستن زندگی اونهم بین پارادوکس هاش بکجور شجاعته ... شاید اونقدرها هم بد نباشه .

Unknown گفت...

Mute Vision : اینطوری و با این تفسیر خیای شیرین است نگاه کردن بهش.

R A N A گفت...

آخی.. منم همون آخری.. :)
راستی، اسم من قرار بوده اول یلدا باشه.. بعد گذاشتنش رعنا.

ناشناس گفت...

من شاگرد خلی هستم ها!:دی
نات مرید اورت منو کشته!!
اگه رایتر شدی اولین کتابی که ازت چاپ شد را باید برام امضا کنی
نمیدونم ایرانی یا اون ور دنیا در هر حال باید امضاش کنی...بله پس چی؟!


راستی راستی!
دعوتت کردم به یه بازی...

من بهار نیمه ی پنهانم باز نشد برام آدرس بار

Unknown گفت...

بهار : تو عالی هستی بهار !!!

ژکوند گفت...

این آخری هدف من هم هست و خوب گفتی که به شانس و تقدیر نیست. فقط باید نوشت و نوشت و خواند و خواند. راستی صداقتت را تحسین می کنم. خوش به حال شاگردانی که همچین معلمی دارند

Unknown گفت...

ژکوند : بله. راست می گویی. باید نوشت و نوشت و نوشت خواند و خواند و خواند.

ناشناس گفت...

یلدا جان یادم نمیاد کی با نوشته هات آشنا شدم اما نباید بیشتر از یک سالی باشه. هر بار که می اومدم 7 8 تا مطلبت رو نخونده بودم که می خوندم. اما این بار فقط این آخری مونده بود که خوندم.
از نوشتنت خوشم می آید، ساده و راحت ارتباط برقرار می کنی با خواننده. حتما نویسنده ی خوبی هم میشی.
راجع به وابستگی نویسنده شدن با شانس که رابطه نداره نوشتی و گفتی اگر داشت خیالت راحت بود، ووو همین باعث شد برات بنویسم. به نظرم اومد نقطه ی مقابل من هستی در این مورد یک جورایی، چون من اگر چیزی به شانس ربط داشته باشه، امکانش در حد صفر هست که بهش برسم، اما اگر تلاش می خواد و من بخوام، بهش می رسم.
به هر حال بهانه ای بود برای اینکه بهت بگم، نوشته ها و احساساتت رو دوست دارم.
شاد و سلامت باشی
شهرزاد

Unknown گفت...

شهرزاد : ممنونم شهرزاد عزیز. نمی شناسمت و نمی دونی چه انرژی فوق العاده ای به من دادی.

سبا گفت...

از کی تا حالا، دارم به همه‌ی کلمه هایی فک می‌کنم که با wr شروع می‌شن. معقول ترین شون writer ئه. شایدم مثلن wrangler ؟ نه فک نکنم! مسلمن wrath هم که نیس... نمی‌دونم.
پ ن : الان اون بالاها رو خوندمو دیدم بهتره همیشه به اولین حدس‌ها اعتماد کرد!

Unknown گفت...

سبا: یا wrestler ! ;)