بیشتر آدمها ، درست چند روز مانده به ازدواج شان ، به دام
مجموعه ای از ترس های کلیشه ای می افتند .
که آیا انتخاب درستی کرده اند ؟ که نکند آدم خیلی خیلی بهتری برایشان باشد ؟ که
نکند رفتارهای طرف مقابل شان را هنوز به طور کامل نشناخته اند . نکند طرف شان بعد از
ازدواج رنگ ببازد ؟ نکند ازدواج دست و پایشان را ببندد ( که بیایید صادق باشیم در
ایران 90 درصد ازدواج ها به محدودیت های بی معنی ختم می شوند ) ، نکند آمادگی شروع
یک زندگی مشترک را نداشته باشند و و و ..
راستش اینست که این ترس ها ، که من قرار است از اینجای متن
به بعد ، آنها را ، ترس های دامنه ی روابط ، بنامم ، تمامی ندارند. حقیقتش اینست
که آدم همیشه نگران رابطه ای است که در مرکزش ایستاده است . درست چند ماه بعد از
ازدواج ، حتی وقتی به طور صد در صد مطمئن هستید انتخاب درستی انجام داده اید و
آرامش زندگی تان هزار برابر شده است ، دوباره دست به گریبان این ترس ها می شوید.
هی به زوج های اطراف تان نگاه می کنید و فکر می کنید نکند آینده ی ما هم به شکل و شمایلِ
رابطه ی آنها نزدیک شود ؟
نکند ساعت ها در خانه باشیم و یک کلمه حرف نزنیم . . نکند
نسبت به تـــُــن صدای یکدیگر حساس شویم و منتظر باشیم فرصتی پیش بیاید که تنهایی مان را
تجربه کنیم ؟ نکند زندگی مان از روال هیجان انگیزش خارج شود و به روال عادی و به
شدت خسته کننده ی همه ی آنهایی که دور و برمان هستند تبدیل شود ؟ نکند میانه ی راه
، دور بزنیم و برویم سراغ آدم های دیگر. و برای من این یکی از همه بدتر است .
اینکه آدم به چنان بدبختی و حقارت درونی برسد که دست به خیانت بزند . خیانت یعنی
شکستن آنچه تا به حال بوده ای. خرد کردن خودت تا ذره ی آخر و تبدیل شدن به آدم
جدیدی که قرار است بعد از آن باشی. با حسی نکبت بار از اینکه زندگی طرف ات را به گند
کشیده ای . و بدتر از آن اینست که طرف مقابل این خیانت باشی. قربانی اش . بارها از
شاگردهام پرسیده ام که اگر کسی که خیلی دوستش دارند ، بهشان خیانت کند ، چه خواهند
کرد ؟ ( نه اینکه این سوال آنقدر ها ذهنم را مشغول خودش کرده باشد ، یکی از بهترین
سوال هایی است که برای تمرین شرطی نوع دوم می شود پرسید . ) و بارها پیش آمده که
آنها برگشته اند و سوال را زده اند توی صورت خودم .. که شما چی ؟ چکار خواهید کرد
؟ و جواب من هربار چیز متفاوتی بوده است .
I would kill him .... I would leave him ... I would kill myself .. I would
do the same thing to him ..
اما حقیقت اینست که تنها چیزی که در زندگی ام هیچ جواب
قاطعی برایش ندارم ، همینست. بعد از هر جواب همیشه با خودم می گویم نه من اینکار
را نخواهم کرد. به نظرمن شرایط قربانی غیر قابل لمس است. شاید برای همین دست از
قضاوت کردن ِ یکی از اقوام دور برداشته ام. همیشه با خودم می گفتم چرا از مردی که
بخاطر زن دیگری ترکش کرده طلاق نمی گیرد و زندگی دوباره ای را شروع نمی کند ؟ شاید
خیلی سخت است که از زیر دست و پای موقعیتی
که با تمام قدرت تو را له کرده است، بیرون بیایی.
امروز بعد از ظهر وقتی وارد قطار شدیم ، تمام مدت به پیرزن و
پیرمرد هم کوپه ای مان فکر کردم که چطور گذر سال ها ، آن ها را به سکوتی بدون جنجال
خوانده بود . خیره شدن به منظره ی بیرون پنجره ، ساعتها ، و هر از گاهی حرف هایی
خیلی کوتاه در باره زمین های کشاورزی و یا آب و هوا ، بیشتر از هرچیز برای من
تداعی آدم هایی را می کرد که بدون هیچ ترسی منتظر ِ آخرین نفس های زندگی شان
هستند. آرامشی ساکن. چیزی که در این سن مرا می ترساند و احتمال اینکه در سن آنها
آرزویم باشد ، خیلی زیاد است .با این حال من فکر می کنم علت اصلی ِ ترس های دامنه روابط برمی گردد به ترسی که آدم ها از شکست خوردن دارند. هرچقدر میزان این ترس بیشتر باشد ، آدم سعی می کند کمتر دست به ریسک چنین شرایطی بزند و به نظر من ، ما ملتی هستیم به شدت نا توان در مقابل ِ شکست هایمان. گاهی اوقات که توانایی این را پیدا می کنم که از بالا به نقطه ای که قبل ها درش ایستاده بودم نگاه کنم با خودم می گویم خب که چی ؟ کجای این موقعیت اینقدر هراس آور و مشکل بود ؟ فرض کنیم رابطه ای به هم بخورد.. فاز اولش خیلی سخت است . تا ترمیم اولیه.. با این حال همیشه آینده ای وجود دارد و زمانی هست که دردت را تسکین دهد. و همیشه ی همیشه رابطه ای دیگر هست که تو را به سمت خودش بکشاند.