Instagram

جمعه، تیر ۲۸

کنج های چسبیده به من



با خودت می گویی چشمها را ببند و بزن به بیراهه ی خیال. آرام و قراری که تا دو ساعت پیش توی اتاقت داشته ای ، را نداری. به خودم باشد از خانه تکان نمی خورم. صد برابر خانگی تر از پدرم. بخاطر مادر آمدم. دور وبرش که پر است بهانه گیری نمی کند و دلیل نمی آورد برای دست به کمر زدن و راه رفتن توی خانه. انگار که هفت ماهه حامله است و افسردگی هم نفسش را بریده. هیچ کدام نیست. نه افسرده است نه باردار. خودش هم نمی فهمد چش می شود. من هم.
آمده ای که درگیری و نگرانی تابت را نبرد. اینجا هم خزیده ای توی خودت اما. رفته ای دنج ترین پریز برق را گیر آورده ای و لپتاپت را کرده ای دیوار  محافظت. نشسته ای به نوشتن و سرت را از لپتاپ کرده ای توی کتاب و از کتاب به لپتاپ هی ایل کشی کرده ای.
خاله هم عین مادر. دم به دم دلش از زمین و زمان پر می شود و آسمان را تنگ می کند به اهالی دور و برش. امروز با ما آمده . دراز کشیده روی مبل و دستش را گذاشته روی سرش. همیشه سردرد است. همیشه جوری حرف می زند که انگار کسی ناراحتش کرده. توی ماشین بر می گردم بهش بگویم از بس نفرت توی خودت جمع کردی . برای سال ها. رسیده ای اینجا. نمی گویم. توی ماشین بابا کاستی را می گذارد که مال خیلی سال ها پیش است. هنوز به دنیا نیامده ام. مادر  توی کاست می خواند و همین خاله ام که آن زمان نوجوانی اش را می گذرانده ، آواز می خواند و همین خاله بیرون از کاست ، کنار من روی صندلی ماشین نشسته و می گوید کاش زمان بر می کشت همان روزها. توی دلم می گویم خوشحالی مال زمان نیست. مال خود آدم است. اگر نمی توانی دلیلی برای شادی ات پیدا کنی فرقی ندارد چند سال قبل برگردی عقب یا جلو . همینی هستی که بودی. ور منطقی ذهنم گیر می دهد بهم که چرا گیر داده ام به هرچه خاله می گوید. که چرا خودم را نگذاشته ام جای آن هایی که می نالند. خودم را نگذاشته ام جای کسی. این فضای دلگیر ِ آدم های ِ این شهر ِ تاریک ، آزارم داده است. این اواخر بدتر هم شده. انگار فیلتر هوا داشته ام و حالا دیگر ندارم. آلودگی از من می گذرد. به راحتی. عبور آلودگی را از دریچه های بدنم حس می کنم و از این حس خوشم نمی آید.
نوار رسیده به جایی که مادربزرگ شعر می خواند و می خندد. از مادربزرگ کم در ذهن دارم. حافظه ی تصویری ام آنقدر جان نگرفته بوده که مادربزرگ می میرد. از گوشه ی چشم خاله را می بینم که با دستمال گوشه ی چشمش را پاک می کند. چند سال بعد من همینجا نشسته ام ؟ توی ماشینی که صدای مادرم را می شنوم و اشک می ریزد به چشمهام ؟ قصه ی آدم همیشگی است. باید بلند شوم بروم سمت اتاق. سمت ِ خودم و شادی که هنوز در من زنده مانده است. بی دلیل




۲ نظر:

میم گفت...

منم همیشه غر میزنم به این ادمهای همیشه ناله...وهمیشه اخرش خودمو میزارم جای اون بعد میفهممش

پیمان گفت...

گاهی وقت‌ها وقتی به خودم توجه می‌کنم همون چیزی رو می‌بینم که تو آدم‌هایی که همش نق می‌زنن هست. انگار شکل دنیا همین طوریه. من که حالا به قول دوستان به یک چس ناله‌کن حرفه‌ای تبدیل شدم.