Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

شبهای کابوس !

ديشب خواب مي ديدم . خواب ديدم " شين " (برادرزاده ي پنج ساله ام) و " آژو " مرده اند.

يادم است هي اشك مي ريختم و احتياج به همدردي داشتم. بعد هياهو بود و بعد ديدم كه در

خيابان هستم. از آنجاييكه هميشه سياه مي پوشم نمي فهميدم براي مرگ آنها سياه

پوشيده ام يا از روي عادت. در خيابان بودم كه ناگهان ديدم عكس " او " در دستم است.

يكباره همه چيز تغيير كرد. انگار هر آنچه يادت نبوده با سرعت نور بيايد مثل پتكي بخورد بر

سرت. يادم آمد " او " هم در اين حادثه مرده است. به موبايلم نگاه كردم. به تراك هايي كه از

صدايش ضبط كرده بودم . درك اين واقعيت كه ديگر اين صدا ها وجود خارجي ندارند و ديگر

گوشي ام زنگ نمي خورد و تصوير او روي صفحه ي گوشي ام پديدار نمي شود ، همه و همه

جنون را نشاند جلوي چشمهام. گوشي را پرت كردم سمت خيابان شلوغ. خودم را به

ميله هاي كنار پياده رو مي زدم و از اين طرف به آن طرف پرت مي شدم. داد مي زدم و يادم

است به خدا گلايه مي كردم كه تو مي دانستي من زنده نمي مانم ...

افتاده بودم روي زمين. . به گوشي ام كه افتاده بود وسط خيابان نگاه كردم و فهميدم تنها

چيزي كه از " او " برايم مانده است توي آن گوشي لعنتي است. مي خواستم بلند شوم

نمي توانستم. يادم است خودم را روي زمين كشيدم تا به گوشي برسم. و بعد همانجا وسط

خيابان نشسته بودم و ذهنم خالي و خالي و خالي تر مي شد.


....

از خواب كه بيدار شدم تو بودي. دستهايت بود. گريه كردم ... بيتاب شدي... بيتابي ام را

گرفتي توي مشتت..

در ميان بازوهات خوابم برد. .