Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

اوضاعي كه ساديسم مي آورد!

ديشب در ترافيك سنگين حس و حال عجيب و در عين حال آشنايي را تجربه كردم.

دوست داشتم هر چه زودتر به خانه برسم. حس و حالم شبيه روزهاي مدرسه بود.

انگار بغضي كه وجود ندارد پشت گلويت جمع شده باشد. با وجود احساس كردنش

بداني كه موجوديت واقعي ندارد. انگار خاطره ي بغض هاي روزهاي مدرسه ام باشد.

عجيب تر اينكه احساس بي امنيتي هم چاشني اين حس و حالها بود. ديشب كمي

عصباني شدم. از خودم. از اينكه با وجود اين همه خستگي جسمي( نيازم به خواب) و

حجم عظيم درسهايم، تمام شب را به دور زدن در خيابانها (به همراه دوستانم) گذرانده بودم.

مرده شور اين گشت ارشاد را ببرد كه آدم را به جاي ارشاد كردن، به ولگردي مجبور مي كند.

مگر مشهد چقدر مكان تفريحي دارد. چهار تا پاساژ دارد كه با كلاس است و آدم احساس

لوكس بودن بهش دست مي دهد.كنار در هر كدام يك ميني بوس گشت ارشاد گذاشته اند تا

جان ملت را بالا بياورند . خلاصه كه جلوي هر كدام ايستادم دوستان فرياد زدند كه" مگر

مي خواهي ما را به كشتن بدهي؟" و هر بار پرسيدم :"پس چه غلطي بكنيم؟" كماكان يك

جواب تكراري را تحويل دادند :" مي چرخيم."

و من هي چرخيدم و چرخيدم و چرخيدم و آخر شب هرچه فحش بلد بودم نثار خود كردم .

كاملا حس مي كنم يك بعد از ظهر از زندگي ام به.. رفته.( به كجا؟! خدا مي داند)