ما روزی از اینجا می رویم. آن روز که چراغ های خانه ی پدری خاموش می شوند.
دست هم را می گیریم و بعد از ظهر ها را در خیابان ها می چرخیم . من باد را که
می زند زیر موهایم ، می خندم. و تو آرامش شده ای.
تئاتر می بینیم. نمایشگاه می رویم. چرخ و فلک سوار می شویم. آنچه می خواهیم
می پوشیم و هی گلدان می چینیم روی تراس.
کنارت می نشینم و به تو می گویم که ما از خاموشی متولد شده ایم. از خاموشی
پدران و مادرانمان. آنوقت هی دلم پر می کشد برای مادر. برای پدر. برای گوشه گوشه ی
خانه ی قدیمی.
یک روز کنار ساحل به تو پرنده هایی را نشان می دهم که با هم روی دریا پرواز می کنند و
همه با هم می خوانند. صدایشان شبیه غروب است.
بعد به تو می گویم در ایران به اینها غربتی می گویند. و بعد دلم پر می کشد برای شیراز.
برای کیارنگ. برای غزال.
و نمی دانم زمان کی دست از این بازی ها بر می دارد.
....
به مادر می گویم من تا تو و پدر هستی اینجا می مانم. نه تحصیل نه هیچ دلیل دیگری تا تو
و پدر هستید مرا از ایران زیبای به ویرانی کشیده شده ، جدا نمی کند.
....
پ.ن :
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر