Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

غربتی ها !

ما روزی از اینجا می رویم. آن روز که چراغ های خانه ی پدری خاموش می شوند.

دست هم را می گیریم و بعد از ظهر ها را در خیابان ها می چرخیم . من باد را که

می زند زیر موهایم ، می خندم. و تو آرامش شده ای.

تئاتر می بینیم. نمایشگاه می رویم. چرخ و فلک سوار می شویم. آنچه می خواهیم

می پوشیم و هی گلدان می چینیم روی تراس.

کنارت می نشینم و به تو می گویم که ما از خاموشی متولد شده ایم. از خاموشی

پدران و مادرانمان. آنوقت هی دلم پر می کشد برای مادر. برای پدر. برای گوشه گوشه ی

خانه ی قدیمی.

یک روز کنار ساحل به تو پرنده هایی را نشان می دهم که با هم روی دریا پرواز می کنند و

همه با هم می خوانند. صدایشان شبیه غروب است.

بعد به تو می گویم در ایران به اینها غربتی می گویند. و بعد دلم پر می کشد برای شیراز.

برای کیارنگ. برای غزال.

و نمی دانم زمان کی دست از این بازی ها بر می دارد.

....

به مادر می گویم من تا تو و پدر هستی اینجا می مانم. نه تحصیل نه هیچ دلیل دیگری تا تو

و پدر هستید مرا از ایران زیبای به ویرانی کشیده شده ، جدا نمی کند.

....


پ.ن :

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

هیچ نظری موجود نیست: