Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

سلطان جهانم به چنين روز غلام است..

اينكه مي بينيد مرا از اين صندلي كنده اند ، مرا از خطهاي وبلاگ جدا كرده اند ، نشانده اند

اينجا تا همه ي كلمه ها را در نطفه دفن كنم، هيچ كدام تقصير من نيست.

اجزاي كامپيوتر دست به دست هم داده اند تا درست در روزهايي كه همه ي كارشناسان

كامپيوتري در سفر و خوش گذراني هستند ، خود را به باد فنا داده و مرا محكوم به دوري از

اين خط نويسي ها كنند.


فكر مي كردم امسال با شكست كوچكي در تقويم من شروع شده است. بعد فهميدم از وقتي

" او " شانه به شانه ي من مي زيد ، كلمه ي شكست در فرهنگ لغات من آنقدر كمرنگ شده

است كه بيشتر به كلمه ي " برو بابا" شبيه است. كه از آن زمان كه او را برده ام گل در بر و

مي در كف و معشوق به كام است...


سيزده داشت مي آمد. از يك روز قبلش راه افتاديم طرف باغ پدري.

باغ كوچك تغييري نكرده بود. هوا خوب بود.سبزي برگها آدم را سرخوش مي كرد. بعد آدمها

آمدند. از همه جا. انگار مادر به هركس رسيده بود دعوتش كرده بود به باغ.

همه ي آنهايي را كه سالي يكبار و يا كمتر مي ديدم حالا مي توانستم در يك مكان زيارت كنم.

تنها يكي از دوستان مادر و پدر كه از قضا سرهنگ هم بود و از آن سرهنگ هاي ضد انقلاب كه

فحش به اين دولت از دهانش نمی افتد آنجا بود كه گذراندن زمان با او به آدم نمي گفت

" داري تلف مي شوي اينجا!" . هي نشستم با او ورق بازي كردم. دويست بار رامي زدم و

شصت هفتاد باري تخته نرد!

هر بار بلند مي شدم و مي رفتم كمي با خودم خلوت كنم مي ديدم سرهنگ همچنان بازي

مي كند . با تك تك آنهايي كه آنجا بودند و بازي مي دانستند.

پشت آلاچيق مي شد نشست ، كتاب خواند و سرمست شد، اما هوا سرد بود و هرچه

سرماي بيشتري مي پيچيد دور كمرم، دل درد ام بيشتر مي شد.

نشسته بودم روي مبل توي هال. روبرويم در فاصله ي دو متري مردها دور ميز نشسته بودند ،

بيست و يك بازي مي كردند و از هيجان پول باختن و پول بردن هر چند دقيقه يك بار هياهويي

به پا مي شد.

و من در فاصله ي يك متري اتاقي نشسته بودم كه زنها چپيده بودند در آن و ده دقيقه ي اول

كمي صدا از آن بيرون مي آمد. اما انگار خيلي زود حرف هاشان ته كشيده باشد ، صداي معين

و نانسي و حتي ساسي مانكن بلند شد و گويا يكي يكي مي رقصيدند و بقيه دست

مي زدند و خوش بودند به حساب خودشان. كمي كتاب خواندم و فهميدم كه بين چنان

شلوغي ، كتاب خواندنم به درد عمه جانم مي خورد. بنابر اين به ميز مردها پيوستم و در دلم

هي گفتم : " بشكند كمر دوري كه اگر اينجا بودي ..."

تنها نيم ساعت كمي صداها بر زمين نشست. آنهم زمان پخش كلاه قرمزي جان بود كه از قضا

عمه جان هشتاد و چند ساله ام هم در كنار من و "غين" (برادرزاده ام) طرفدار پر و پا قرص آن

بود.

به احترام عمه ي بزرگ كمي صدا ها خوابيد. اما انگار صد نفر با هم زمزمه كنند ، صدا همچنان

بر پس زمينه ي آن چهار ديواري در جريان بود. اين شد كه سه نفري چسبيده بوديم به تلويزيون

و باز نمي فهميديم چه كلماتي بين كلاه قرمزي جان و بقيه ي شخصيت ها رد و بدل مي شود!


شب برگشتم. مادر و پدر آنجا ماندند. وارد آپارتمان كه شدم ، سكوت بود. خانه سكوت بود.

خيابان پشت پنجره ام سكوت بود. و من دلم مي خواست حجم سكوت را بگيرم بگذارم جلوي

صورتم، عبادتش كنم.

هیچ نظری موجود نیست: