Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

هشتاد و هشت

تا بهار دلنشين آمده سوي چمن

اي بهار آرزو بر سرم سايه فكن
...


تحويل سال كه مي شود نمي دانم اشك از كجا مي نشيند توي چشمهام.. به مادر و پدر

نگاه مي كنم و هميشه از هجوم ندانسته هاي سال جديد لحظه اي ترس بر دلم مي نشيند.

سال هشتاد و هفت ميان جمعيت . در حافظيه همه شاد بودند. از آن شادي هايي كه منحصر

به فرد است. از آن هايي كه فقط وقتي بر دلت مي نشيند كه با جمعيتي آن را شريك باشي.

" او " نبود. و من فكر مي كردم ديگر نخواهد بود. پدر صدايم زد و گفت :" برايت فال گرفته ام

... مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد...كه از انفاس خوشش بوي كسي مي آيد.."

لبخند زدم. محال بود كسي بفهمد چه غم گسترده اي در من است. فقط " او " بود كه از

صداي نفسهام هم مي فهميد چه حال و روزي دارم. به پدر گفتم: " اينجا از بس انرژي خوب و

شاد در جريان است ، هر كسي فال مي گيرد با همين مژده و ... نيك باد و .. خوش است...

روبرو مي شود. "


سعديه آبي بود. و غريب. دوست داشتم كسي آنجا نبود تا دست مي كشيدم به ديوارها .

سعديه بودم كه " او " زنگ زد. كه تولدم را ...

بگذريم.. سال هشتاد و هفت معجزه بود. نه تنها براي من. براي " او" هم.

در شروع هشتاد و هشت ، اندوهي ندارم.


پ.ن:


برايم بگوييد چه آرزويي داريد و مطمئن باشيد هيچ كدامتان را در لحظه ي تحويل سال

فراموش نمي كنم.

شما هم اگر مرا در خاطرتان داشتيد ، بدانيد كه من تنها يك آرزو دارم.

من و " او " با هم از زمين خارج شويم.