Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

نوع لذت در قرن بیست و یک.





شنیدی ضرب المثلی را که می گوید :

" اگه فلانی بگه ماست سیاهه طرف باور می کنه ؟ "

قضیه خط های تکان دهنده ای است که بین عشق به وجود می آید ، وقتی او
به

راحتی باور می کند من بچه کانگورو خریده ام . و می خواهم دندان طلا بگذارم .

.

اگر در آمیزشی عجیب از مدرنیته و پست مدرن ایستاده ام و شک مثل تومور در

همه جای زندگی ام پخش شده و جدید تر از آنی هستم که بنشینم به واژه ی ایمان

بیاندیشم ، هنوز وقتی به او فکر می کنم یک پایم روی نقطه ای از دو قرن پیش

قرار می گیرد. جایی مثل قرون وسطا . قرنش مهم نیست. مهم جنس یقین است .

آن روزها وقتی هنوز کلیسا سردمدار همه بود ، از زمین خودمان نمی گویم ، حدیث ِ

لخت ، گفتن ندارد، آن روزها در آن کشور های بیگانه ی غربی وقتی کلیساها

سردمدار بودند و مغز مردم را فندق گونه می پنداشتند ، وحشت کوچک شمردنِ

خدای آسمانها ذرات وجودشان را به لرزه می انداخت . این روزها در گذر از

مدرنیته ی دوست داشتنی ، من از کوچک شمردن خدای زمینی ام می ترسم.

یک شب که خواب بودیم و من نیمه شب بیدار شدم و او همچنان خواب بود، خیره

شده به چشمهایش آرزو کردم همیشه برای من خدا بماند. خدایی که خارق العاده

نیست و معجزه ندارد و پیامبری دنباله اش وصل نکرده است. خدایی بماند که از

جنس من و مثل من گناه می کند. نه معصوم است و نه کلمه ی رحیم و بخشنده و

مغفور را به خودش آویزان کرده است.

بعضی شبها قبل از خواب وقتی خدای زمینی ام را بو می کشم و بوی آشنایش

برایم نشان از عشق دارد و نه معصومیت ، حس می کنم دارم به نداهای آسمانی

که نوجوانی ام را به باد تمسخر گرفتند ، دهن کجی می کنم.


۱۴ نظر:

پدرام گفت...

می خواهی اینجا باشی؟

باشد، بوی سیب زمینی داغ از هر کجا که به مشام رسد می آیم...اما سیب زمینی های آنجا چیز دیگریست...
اصلش که تفاوتی نمی کند...ولی خب قصه ی همان نوستالژیک بی صاحاب است!!!!

Unknown گفت...

آره پدرام.از نوستالژی نگو که به سختی بریدم و اومدم اینجا. اما بالاخره باید می اومدم.

مهر گفت...

وای مبارکه یلدا.

آقای میمــ گفت...

بالاخره اومدی، به هر حال تبریک یلدا ..
میای دیگه نمایشگاه ؟!

.
.

یازده دقیقه گفت...

قالبت هم خیلی سبز قشنگیه :))گمونم اولین فالویر هم باشم.هورااااااا

لیلا گفت...

چه خوب کردی ، همت میخواد این دل کندن و اسباب کشی از بلاگفا

پلخمون گفت...

یلدا حد اقل وب را پاک نکن، حیف ِ آن همه نظر!
خب؟

ارمین گفت...

2 موضوع هست یکی اون قضیه نوستالژی لعنتی که کمی اینجا را غریبه منماید و نچسب و دیگری اینکه آدمیزاد جماعت راحت فراموش میکند و راحت عادت میکند که این خودش این بلاگ اسپات لعنتی را به دل لعنتیه ما خواهد چسباند با چسبی از نوشته های تو!!!

نازی گفت...

خیلی خوبه که اومدی اینجا
لعنت به بلاگفاک!

Unknown گفت...

مهر : مرسی اولین فالوئر من ‍‍‍‍!!!

آقای میم : حتما میام. یکشنبه 19 ام نمایشگاه هستم.

لیلا : آره لیلا سخته دل کندن از اونجا ‍!

هیولا : آخ ‍! نظره برام از نوشته هام مهم ترند. هنوز نمی دونم چکار کنم ؟اصلا راهی هست ؟

آرمین : می دونم که به اینجا عادت می کنم. زود زود. اما نظرهای شماها که اونجاست. چطوری ببندمش ؟

نازی : ممنون نازی ‍‍!

فیفیل گفت...

مبارک باشد.

Morteza گفت...

سلام یلدا ... پیوستن سیب زمینی داغ رو به جمع بلاگ سپاتی ها خوش آمد میگم ... خیلی خوشحال شدم ... موفق باشی .. ممنون ازگذاشتن لینک یادداشت های مچاله شده ... من هم باید یک کاری بکنم برای این لینک گذاشتن ( چون بلد نیستم )

هادی (دست یخی) گفت...

مبتلا........







..........

همان همسایه ی مجازی! گفت...

اول از همه، قبل از کلمه ها و عکس کنار صفحه، رنگش بود که حواسم را برد. انگار خودت را پاشیده اند روی بوم؛ "یلدا"ی این چند وقته را، چند وقته ی سخت را.
صاحب خانه که "حسابی" باشد، آن جا یا این جا بودن خانه اش توفیر نمی کند آنقدرها. هرچند که این جا –یقینا- با سر و سامان تر است تا آن جا!
خوش حال باشی همسایه ی کوچیده از محله ی بسیار تنگ ما!